تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


یک روز صبح مادرم بزور از رختخواب کشیدم بیرون همان مانتو شلوار سرهم صورتی با یک مقنعه سفید اتو کشیده بهم پوشاند وبعد از هزار قربان صدقه رفتن فرستادم که بروم یک جایی بنام مردسه...تا خاندن ونوشتن یاد بگیرم!

وقتی رسیدم مدرسه دیدم که ای وای!چرا همه ی بچه ها لباسهایشان دقیقا عین مال من هست؟؟حالا برگشتنه که مامان دنبالم می آید چطوری مرا بین اینهمه بچه که«لباسهایشان دقیقا عین مال من است»تشخیص دهد؟

یک خورده که گگذشت یک خانومی آمد وهمه را پشت سرهم کردوفرستاد توی یک اتاق که بهش میگفتند:«کلاس!»البته که خیلی هم بیریخت واز مد افتاده وبی کلاس بود:/

بعد مجبورمان کردند بنشینیم روی یک صندلی هایی که خیلی سفت وتنگ بودند...من میخاستم مقنعه ام را دربیاورم چون کله ام داشت زیرش می گندید ولی خانوم معلم چپ چپ نگاهم کرد ویکی از بچه ها هم بهم خندید...من هم برایش زبان درآوردم ولی معلم عصبانی شد وگفت:«برو دفتر!»

من نفهمیدم که چطوری بروم«توی دفتر»!

از کلاس بیرون رفتم...یک پیرزنی را دیدم که. داشت از درد کمرش مینالید .بهش گفتم:«میدانی چطوری میشودد رفت توی دفتر؟!»اوهم با دستش به در اتاقی اشاره کرد...من نمیدانم کجای آن اتاق شبیه دفتر بود://

گذشت ویکماه از مدرسه رفتنم میگذشت ومعلم هر روز بهمان خاندن نوشتن یاد می داد..یعنی سعی میکرد که یاد بدهد چون من هیچی نمیفهمیدم...بعد معلم اه میکشید ومادرم را میخاست...مادرم هم که می آمد بدروغ بهش میگفت:«من اینجا انگار برای بچه شما گل لگد میکنم!»

ای اوف بر دروغگویان:|

پ.ن:«خاطرات یک کلاس اولی:))»

امضا:«بهار اول»

Bahar alone^_^ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۶ ۱ ۱۱ ۴۳۸

نظرات (۱)

  • ببر بنگال
    يكشنبه ۲۶ دی ۹۵ , ۱۳:۵۶
    خخخخخخخ
    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۶ دی ۹۵، ۱۳:۵۷
      :)))

      تازه یادم رفت بگم...نون پنیرشم یادش رفته بوده ببره باخودش؛)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

نویسندگان