تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


هنوز خیلی از ابعاد شخصیتی ام کشف نشده بود!

هنوز آنقدری خودم را بلد نبودم!خودشناسی براستی برای تنبلی مثل من سخت بود!همینطور زمان بر و طالب صبر!

این شد که کلا" بیخیال خودم،رفتم سراغ آدمای اطرافم وشروع کردم به معاشرت!:/

دنبال یکی بودم که مرا بفهمد:|توقع داشتم!در حالی که  خودم،خودم را نمیفهمیدم و کوچکترین شناختی از خودم نداشتم!

حدس میزدم!(ازینکارها خوشم می اومد) شخصیت اطرافیانم را حدس میزدم و تصور میکردم..انهم براساس ظاهرشان!

قطعا آن کت قهوه ایه شخصیتی شخیص داشت:||!!

مسلما همان چشم آبیه،قلبی صاف داشت!(اینهارا من میگفتم و براساس همین ها جلو میرفتم!)

حسابی در سرنوشت ام دخیل شده بودم.

خودم انتخاب میکردم چه کسی باید وارد زندگی ام شود!خودم مشخص میکردم که فلانی باید در قلبش را برایم باز بگذارد:/

تیرهام به هدف نمیخورد!:/

هر روز تهی تر میشدم.کم کم داشت حالم از زندگی بهم میخورد!

به آدمهای اطرافم توجه نمیکردم!صرفا احترام و توجهی را که نثارم میکردند میپرستیدم:/

همانموقع بود که فهمیدم،من یک خودخواه ام!

عجیب بود... من یک خودخواه خودنشناخته بود!خودم را میخواستم اما تلاشی برای کشف خودم نمیکردم!

این دو صفت،باعث شد «بیخود»شوم!

بتدریج راه ام را عوض کردم..(اعتقادی به معجزه و آدم شدن ۲۴ساعته ندارم)

دوسال طول کشید ..شاید هم فراتر از آن!

به زندگی شادم مشغول شدم.افسار سرنوشت را رها کردم تا در فرصت مناسب با میل خودش بسمتم بیاید!

زندگی الآنم، خیلی هم خوب هست!

دارم خودم را میشناسم!والحق که من عجب جانوری ام:دی

امضا:«بهار خود شناس»


Bahar alone^_^ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۰ ۸ ۳۹۷


نویسندگان