تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


امروز هم به نوبه ی خودش بی نظیر بود:))چراکه روده هام له شدن بس خندیدم:)یه نمونه ش وقتی بود که یه میز درب وداغون اوردن تو کلاس بعد یکی گفت:«این اسقاتی اینجا چه میکنه؟!منم یهو بلند گفتم:هخخخ جاهاز باقریه(فامیلی ناظممون باقریه).سرمو که بالا اوردم دیدم اوه اوه!!باقری مثه لبو قرمز شده .همچین با عصبانیت وبلند گفت:«خادمی دارم برات!!» خشکم زد....از این بگذریم...سر کلاس ادبیاتم که هرهر کرکر برپا بود...سر زنگ فناوری خیلی خسته شدم.چون از بخت بدم معلم فناوری فقط از من خوشش میاد و همش مخاطب حرفاش من بودمو وهی بهم نگاه میکرد.منم بس فک زد خوابم گرفت...ودر اخر زنگ زبان!!!!فوق العاده بودددددد.گرچه بعضیا حالشون گرفته شد:/اما کلی کیف کردم وکلاس گذاشتم بس خانوم گفت :«خادمی بخون.خادمی ترجمه کن!!!اون تافل دارا داشتن ریز ریرز میشدن از حرس.خخخخ.و اما...اما زنگ نماز!!برخلاف پارسال امسال یه پیرمرد خرفت چاقو اوردن بعنوان اقا جماعت.تازه با صندل های چرک و کهنه ش اومده بود...خیلی هم ورور میکرد.میخوام هفته ی دیگه با سوالام بادشو بخوابونم.اصن یه کاری میکنم که این بره پارسالی بیاد!!!پ.ن:امروز بس عجله داشتم با زیر شلواری رفتم مدرسه:||البته خداروشکر رنگش سورمه ای بود  غیر از چند مورد زیاد خیت نشدم...


Bahar alone^_^ ۹۵-۷-۰۴ ۶ ۲ ۲۸۳

Bahar alone^_^ ۹۵-۷-۰۴ ۶ ۲ ۲۸۳


گاهی دلم به همان فانوس دریایی قدیمی کوچک کنار ماسه های سرخ و دریای مواج ت را میخواهد.گاهی دلم یک تنفس در هوای توراضی ست...گاهی قدم زدن کنار جنگل توسکاها را هوس میکند و بعضی اوقات هم کار در مزرعه هایت را.دویدن در میان تپه ای پر از گل....گاهی دلم میخواهد شارژ شود...گاهی روحم هوس دسری همچون تورا میکند..و من هر بار با شرمندگی بیشتر صبر را پیشنهاد میکنم برایشان.پیشنهادی برای دلی تنگ و روحی خسته و ضعیف.به کدامین گناه دست یافتن به تو اینقدر سخت است؟!مگر دریایت از نوع کدام نووشیدنیست؟!مگر خاک ات از جنس کدام سنگ نایاب است؟!مگر ابرهایت از پنبه درست شده اند یا علف هایت از ابریشم خالص اند؟!پس چرا؟!یعنی مشکل از من است؟!پ.ن:جزیره پرینس ادوارد .کانادا.:-||بهار..پ.ن:رراستی مگر سیب زمینی هایت سرخ کرده از خاک بیرون می ایند یا مرغهایت تخم طلا میگذارد که اینقدر نازززز میکنی؟!پ.ن:نگو که در هوای جزیره ت گلاب جایگزین اکسیژن است!!اخر میدانی شش هایم به گلاب حساسیت دارند!!!


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۳۰ ۶ ۱ ۳۵۶

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۳۰ ۶ ۱ ۳۵۶





Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۳۰ ۲ ۱ ۳۱۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۳۰ ۲ ۱ ۳۱۲


سراندر یقه فتاده...به کدامین گناه؟!

عرض خیابان را با کفش های نو ام طی می نمودم که چشمم به جمال مردی فتاد...بی کله!! ابتدا لرزی بر اندامم فتاد.اما بعد که دقت را به میان اوردم متوجه شیوید های پس کله ی جناب گردیدم و از اسودگی نفسی بیرون دادم به همان گونه که قلیانی ها دود بیرون میدهند.گویا مرد سر در یقه داشت و چارچنگولی کله اش را فروو کرده بود داخل گوشی اش.مدتی بسیار گذشت.و من قدم زنان منتظر سرویس بودم و او هم سر در یقه.چنان که وقتی ماشینی با سرعت از کنارش رد شد وو بوقی ررعب اور نثار گگوشهایمان کرد ابتدا که اصلا متوجه نگردید.بعد چند لحظه کله ی مبارکش را با بیتفاوتی بالا اورد و نگاهی بسی تاسف اور بارم نمود.که درس عبرتی شد تا دیگر کسی را انگونه نگیرم زیر ذره بین.خلاصه گذشت وگذشت تا اینکه دیگر از فضولی دداشتم میترکیدم.نمیدانم چه چیزی در ان گوشی جادویی اش بود که لامصب دل نمی کند!!لازم دیدم کله را بکار گیرم.پس چنین شد که با فکر هایم به نتایجی کم وبیش امید بخش رسیدم.اول انکه جناب گوشی را بصورت عمودی در دست گرفته بود پس مسلما کلش بازی نمیکرد.دوما زیاد صفحه را لمس نمیکرد پس احتمال چت با دخترشاه پریان نیز از بین رفت.میماند تنها یک چیز.اینکه داشت مطلبی دراززززز میخواند که قطعا از ان ررمانهای خاک برسری عاشقانه شاملش میشد.واینکه انموقع که ماشین بوققققق زد جناب در حال تصور یک صحنه ی مورد ددار بوده...و انقدر درگیر مینموده که اصلا متوجه نشده!واینطوری بود که نمیدانم چه شد که یکهو چشمم به جناب افتاد و دیدم نیست...و انوقت نتیجه گیری نهایی نیز در ذهنم شکل گرفت:«لابد شارژ باتری گوشی رو به اتمام مینموده که جناب اینقدر عجله مینمودده و غیبش مینموده»پ.ن:«بهار!»


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۹ ۵ ۰ ۲۹۶

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۹ ۵ ۰ ۲۹۶


هرکسی اهداف و ارزوهای خودش رو داره.هرکسی عقاید خودش رو داره و در مجموع میشه گفت هر کسی زندگی از نوع خودش رو داره.مهم نیست چه نوع از این زندگی هارو داشته باشیم.مهم اینه که چقدر توی اون نوع قوی و موفق باشیم.مهم اینه چقدر از اون نوع زندگی لذت ببریم.مهم اینه چقدر از اون نوع زندگی درس بگیریم.همه ماهایی که اینجا تو بیان هستیم هرکدوم یک نوع زندگی مختص بخودمونو داریم.اما چند تای ما برای ارتقا و بهتر شدن نوع زندگیمون تلاش میکنیم؟چند نفرما از این نوع زندگیمون رراضی هستیم؟واما اگه راضی نیستیم چرا سعی در عوض کردنش و بهبود بخشیدنش نداریم؟پ.ن:«چند نفر از ماها میدونه اصلا نوع زندگیش چیه؟!»


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۸ ۳ ۰ ۳۲۷

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۸ ۳ ۰ ۳۲۷


از اونجایی که ما سید هستیم.داییم یه مجلس ترتیب داده که ما گل مجلسیم‌.بنابراین برای اولین بار تصمیم بر این گرفتم تا بجای کت.جلیقه ی مشکی با شلوار مشکی بپوشم.از اونجایی هم که از سوسول بازی بدم میاد از کروات و پاپیون خبری نیست.وبا کمک شما دوستان موهامو مدل اخری-تقریبا-درست کردم.البته فقط ژل زدم ‌.هر کی عیدی میخواد بگه.پ.ن:«عکس خودم نیستما!جلیقه م شبیه اینه».


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۸ ۱۱ ۰ ۳۸۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۸ ۱۱ ۰ ۳۸۹


گویی با خودم قهر بودم.اینکه کل انروز بقول مادر:«پاچه میگرفتم!»...شاید هم واقعا سگ صفت هستم وخود بی خبرم! شب را رفتیم جمکران بهمراه خانواده ی گرامی.بعد هم در یکی از پارک های ان حوالی بساط برچیدیم‌.گرچه حال من یکی همچون پسری نا امید از زندگی بود.همان حالی را داشتم که فردی خود کشته دوسه روز قبل از وداع گفتن با دار فانی داشته باشد...همان حال مزخررف افسردگی.اما برای من بی بهانه بود!من نه شکست خورده بودم و نه دگر هیچ!فقط کلافه بودم... از یکنواختی زندگی به ستوه امده بودم.همین بهانه تراشی ها کافی بود تا لبهایم بسوی پایین امتداد بیابند و یک جفت از همان غم های نایاب دراعماق چشمانم ظهوور پیدا کنند.با بستن در خانه پشت سرم.غم نهانی درون دلم دو چندان شد.حس کردم در امید و سر زندگی را تا به ابد بروی خودم بستم.چرا حالا که کوچه چراغانی بودو هیئت خانه همیسایه مان برپا...حالا کهولادت بود..چرا من در اوج غم بسر میبردم؟!شاید اگر انرا نیز بحساب بخت و شانس گندم میگذاشتم میشد یکجورهایی قضیه را برای خودم فیصله داد.صدای شور وو مولودی درست از خانه همسایه روبه رویی می امد و صدای بچه ها که عجیب خوشحال و شاد بودند.و همگی تا ساعتهای ۱۲شب دور هم روی پله ای نشسته بودند و باهم حرف میزدند..چرا من بینشان نبودم؟..از اول هم نبودم.چون هیچ دوستی با هیچ کدامشان نداشتم.یعنی دلم نخواست که ندداشته باشم.اما انشب عجیب دلم پذیرای یک جمع دوستانه مینمود.و انگاه بر خود لعنت فرستادم «خودم کردم که لعنت بر خودم باد»سعی کردم برای عوض شدن حال و هوا هم که شده ان هندز فری های لعنتی را بچپانم توی گوشهایم.اما فایده نداشت...صدای خنده هایشان بسی بلند تر از تصور من بود.انقدری گوش دادم تا بالاخره همه شان رفتند.یادم افتاد مسواک نزدم.یک بدرک بلند نثار عذاب وجدانم نمودم و خوابم. برد.نیمه های شب  با صددای خواننده ای -دیووانه-و صدای کف و سوت وو جیغ و صدای یک عده پسر جوان از خواب پریدم.اول فکر کردم هیئت روبه رویی ست! اما. بعید بود هیئتی به این مذهبی انهم نصف شب!!چنین شوری برپا کند.با صدای خواننده و نور چشمک زنی که توی حیاط افتاده بود تقریبا خواب از کله ام پرید.بعد از اینکه متوجه شدم ددر همین نزدیکی عروس و دامادی مستقر شده اند وو این. شور وبساط بمنزله ی اغاز زندگی مشتررکشان است سعی کردم بخوابم...اما حیف که غمی وحشتناک تر از قبل به وجودم چنگ می انداخت!!غم شکستی شاید در اینده انتظار مرا میکشید...یک شکست عشقی!  پ.ن::رایان خان.


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۷ ۶ ۲ ۳۵۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۷ ۶ ۲ ۳۵۹


نگاهش میکنم.به دستهای لاغر و نحیفش .به بدن بی جان و ضعیفش که روی پتویی ولو شده.زل میزنم به لبخندش.-لبخندی که چه باید بشود تا من بزنم!-اما او بیخیال میخندد و ذوق میکند.دستان شل اش را بهم میکوبد و میخودش را لوس میکند.بهش حسودی ام میشود.به لبخندش.به بی تفاوتی اش و به ذوق کردن هایی صدادارش.ارام نزدیکش میشود و با لبخندی بی جان به پیراهن سیاهم اشاره میکنم:«تو معنی اینرا نمیفهمی...خوشبحالت.» یک لحضه ارزو کردم تا فلج بودم..فلج ذهنی..و فلج جسمی..نمیتوانستم حرف بزنم اما یک عالمه لبخند بزنم.درست مثل او... ارام در گوشش گفتم:«تو و من هیچ فرقی باهم نداریم.اگه بتو خیلی چیزا نداد.به منم لبخند. راحت نداد.بیخیالی و ذوق کردن.نداد.درسته در ظاهر من خوشبخت ترم.اما به اون بالایی قسم تو خوشبخت تری!!صورتش را بوسیدم و بلند شدم‌.برای اخرین بار نگاهش کردم و زیر لب گفتم:«مادر تو مردده ...تو میخندی و من چشام پر اشکه..روزگارو میبینی؟؟!...یک لحظه غم عالم جمع شد تو دلم.یه قطره اشک چکید از چشمام‌.لب پایینیمو گاز گرفتم و سرمو گرفتم سمت اسمون.یادم اومد چقدر ذهنم درگیر بود.چقدر به عدالتت شک دادشتم.یه نفس صدادار کشیدمو به اون بالایی گفتم:«ببخش.. جوابمو دادی..و شرمند م کردی.فقط ببخش.ببخش اگه به عدالتت شک کردم.


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۴ ۶ ۰ ۲۳۷

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۴ ۶ ۰ ۲۳۷


از بازار دانلود کنید..


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۲ ۲ ۰ ۳۹۰

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۲ ۲ ۰ ۳۹۰


یه جای دنج و تقریبا خلوت  گوشه ی حرم پیدا کردم و روبه روی ضریح نشستم .یه دختر اخمو و عصبانی که از لاغری پوستش به استخوناش چسبیده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود و پوستشم سبزه بود با حالتی عصبی تند تند پلک میزد.با خودم گفتم الانه که منو بزنه.خودمو جمع تر کردم.یهو با حالتی طلبکارانه ازم پرسید :اسمت کیمیاست؟!  باترس گفتم:من؟...نه!گفت:«پس چرا مامانت صدات زد کیمیا؟!گفتم:«نه.بهم گفت کی میای؟!.بایه اخم  روشو اونور کرد... مامانم کیفشو داد بهم و گفت بزارش کنار دیوار .تا میخواستم کیفو بزارم دختره یهو تکیه داد به دیوار.و دوباره بدبد نگام کرد.مامانم ریز خندید و زیر لبی گفت:«ای بدجنس»و رفت طرف ضریح.منم گوشی مامانمو برداشتم و ماشین بازی نصب کردم.داشتم بازی میکردم و البته هی میباختم.که یهو دختره گفت:بلد نیستی بازی نکن!منم با بهت گفتم چشم و گوشی رو گذاشتم کنار‌.داشتم زیارتنامه میخوندم که دیدم ای وای دوباره دادش رفت هوا!!داشت به پیرزنه با تشر میگفت:«این کتابی که الان تو دستته ماله مامان منه‌.پیرزنه گفت:«خب باشه میخونم بعد میزارم سر جاش.دختره داد زد:«نخیرم .بده ش بمن. با هول زیارتنامه رو دادم به دختره گفتم بیا اینو بگیر بخون.گفت:«نه.من همونو میخوام.»یه خورده گذشت و مامانم اومد .که دختره دادزد:«به مامانت بگو بیاد اینجا بشینه.جا خالیه. به مامانم گفتم.مامانمم اومد نشست و از تو کیفش یه بیسکوئیت داد به دختره.دختره با پررویی گفت:نمیخوام.مامانم اصرار کرد.دختره گفت:«ببین اول تاریخش نگذشته؟!خنده م گرفته بود.عجب رویی داشت این!!خلاصه گذشت تا اینکه دیگه میخواستیم بریم که مامانم به دخترره گفت چقدر عصبانی هستی تو!!دختره گفت:«به توچه!!وقتی از کنار مامان دختره که داشت قرآن میخوند رد شدم باحرص بهش گفتم:«خانم لطفا یه چیزی بده بچه ت بخوره تا اینقدر پاچه نگیره...پی نوشت:دختره ۵سالش بودOo. 


Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۰ ۳ ۰ ۲۶۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۶-۲۰ ۳ ۰ ۲۶۲


۱ ۲ ۳ ... ۱۹ ۲۰ ۲۱ ۲۲

نویسندگان