تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمیدانم بگریم یا بخندم.نمیدانم امیدوار باشم یا نا امید... از اینده ای که نمیدانم چیست و چگونه می اید میترسم. از انتظار متنفرم... همیشه به خودم میگویم استوار باش! محکم محکم. نترس! زندگی را نباز... برای ارزوهایت تلاش کن. برای خوب زیستن... شاد زیستن.. اما... همیشه دلیلی محکم برای گریستن وجود دارد. دلیلی برای زار زدن. از دنیا بریدن.. من از وقتی که بدنیا امدم تنها بودم.درست است. بودند ادمهایی که میخواستند تنهایم نگذارند مثل پدر و مادر و دوستانم. اما انها هرگز نفهمیدند نمیتوانند مرا بفهمند. درست همانطور که من نمیتوانم زندگی را بفهمم. گاهی احساس میکنم نمیتوانم به رویا هایم برسم... و همین فکرها ازارم میدهد. از شش سالگی تا الان همیشه یک صدایی که نمیدانم از کجا و متعلق به کیست بهم  خبر از فرداهایی پر از خوشی را میدهد. فرداهایی که در ان احساس خوشبختی میکنم. اما نمیدانم ان فردا چه زمان می اید. انتظارم تمام شده. حس میکنم بدبخت ترین ادم روی زمینم و باید تا اخر عمرم مثل همه زندگی ساده و بدون ماجرا داشته باشم. زندگی تهی از هر ارزو و رویا. باز هم میگویم. نمیتوانم زندگی را بفهمم... از پیچ وخم های جاده ی زندگی ام سر در نمی اورم. تقدیر سرنوشت را نا عادلانه میدانم... با این حال خودم را نمی بازم چون معتقدم بعد هر باران سختی یک رنگین کمان زیبا پنهان است... شاید من هم الان دقیقا وسط باران ام... اما ... باز هم زندگی را نمیفهمم..


Bahar alone^_^ ۹۴-۱۲-۱۸ ۸ ۰ ۴۷۰

Bahar alone^_^ ۹۴-۱۲-۱۸ ۸ ۰ ۴۷۰



نویسندگان