شده ام شبیه همان دسته ادمهایی که بقول بزرگترها « اخرش از توی جوب جمعشان میکنند»!! همان هایی که صورتشان لاغر وپوستشان چسبیده به استخانهایشان عسد:| و همیشه خدا از همان بوهایی میدهند که مادر وقتی برادر از بیرون می اید سعی در یافتنش دارد:| ودر اخر هم بی نتیجه می ماند و شاد میگردد که « بچه م پاکه پاکه:/» همانهایی که بعضیهایشان را میبندند به تخت ومیگویند: ترک کن! شده ام شبیه یک معتاد خاک برسری:| معتاد به بلاگ:/ وابسته به مقداری پست که توسط مقداری بلاگر منتشر میشود ... وعجب «بیان» هم خوب ساقی گری میکند!! دخترکی مچاله شده در لپ تابی که با یک سیم زرد باریک به مودم متصل عسد:) که اگر بیان گردی خونش کم شود یا بعلت نبود جریان حیاتی نت.. چند ساعتی! نباشد... بیتابانه توی خانه میگردد و هی بهانه میگرد.. یکبار هم با یک سوال به این مضمون: بودن یا نبودن؟..مسئله این است:) سعی داشت با این فضا بای بای نموده.. ولی خب:| این وبلاگ مال مانه..مال خودمانه.. سهم مانه:/ اشیانه مانه:| اطرافیان دیگر این بدبخت معتاد وابسته را به تخت نمیبندند:| بلکه طی حرکتی ناشیانه این« رابط باریک زرد» را...این رشته ی حیات حقیر را.. پرت میکنند بالای کمدی که اگر صندلی هم بگذارم نمیتوانم بروم درش بیاورم.. واین میشود که به مادر جان میگویم: بریم خونه خاله؟( همینجا در گوشی بگم خونه خاله نت جریان دارد:دی) + به مقداری راهکار برای ترک نیازمندم.. باتچکر:)) امضا:بهارِ وابسته:))
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است وبه شکر اندرش مزیدِ نعمت.گر روشنش کنی هر چشمکی که در ابتدا بزند ممدِ حیات است و چون روشنایی اش ثابت گردد... مفرُخ ذات! پس در جریان نت دو نعمت موجود است و برهر نعمتی شکری واجب:))
# چراغ- وسطی-مودم#
امضا: بهارِ شکر گزار:))
شعر نوشت: هستی من ز هستی اوست../ تا هستم وهست دارمش دوست
اهنگ نوشت: بین ما فوق العاده بود...همه چی رک وساده بود:|
+کوهساران مرا پر کن.. ای طنین فراموشی!
# رخت های شسته شده ...
در آغوش میکشند..
افتاب زمستان را!#
+ دروغ ها... طعم خوش نداشته ها را میکشند زیر زبانمان...!
نتیجه ش هم این شد که من یه بی اف خو.شگل پیدا کردم:))
نمیدونم دقیقا فاز والده گرامی چی بود که انتظار داشت من با این حجم سر وصدا درس هم بخونم:| برا ترم هم بخونم:| بیست هم بشم:/
ما هم که اینطوری ولو بودیم کف نمازخونه:))
زنگ تفریحم که بچه ها رفتن با گچ رو تخته هنر فشانی کردیم^_^
همیشه دلم میخاست بدونم خانم معلما چطوری از پشت میزشون به کل کلاس نظارت دارن:)) بعد یکی نبود به من بگه« تکیه بر جای بزرگان بزنی؟» اف بر من باد!!
پ.ن ببخشید اگه عکسا یکمی برعکسه:))
پ.ن: تازه عمو حمید هم از صدا وسیما اومد برا بچه ها برنامه اجرا کرد:)
یه پسره 20-22 ساله موطلایی هم حدود 2 ساعت تو زیر زمین نمیدونم چرا نشسته بود داشت یه سری پوشه رو بررسی میکرد:| مامانم گفت این پسر یکی از همکاراس:/ مهندسه:|| میخاسته بره کتابخونه ...بعد کتابخونه تعطیل بوده اومده اینجا.( یه دوستی فرمودن که موطلایی بوده مخشو میزدی! بعد میخام بگم: مو طلایی قشنگه:) ریش طلایی؟ سیبیل طلایی؟ ابرو ومژه طلایی؟ موی دست و... طلایی؟:|||)
مرگ خیلی اسان میتواند الان بسراغ من بیاید.. اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم... البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبه رو شدم.. که میشوم! مهم نیست..! مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.:)
خیلی جدی صدام زد... جوابش را ندادم..دیدم بیخیالم بشو نیست.
پانزده تا پله را ظرف دوثانیه «پرواز»کردم!
تکیه داده بود به دیوار و یک چیزی را قایم کرده بود پشتش...من را که دید نیشش باز شد و کتابی را گرفت طرفم:«تولدت مبارک!»
ذوق زده کتاب را قاپیدم ...دیدم رویش نوشته:«داستانهایی کوتاه برای کودکان:/»
پ.ن:«الان داستان پنجمم...:| بزغاله و چوپان مهربان:////»
امضا:«بهار کوچولو:)»
پ.ن: هدیه ها اغلب قرارند مناسبتی را خاص کنند وبرای هدیه گیرنده لحظات پرخاطره ای را بسازند اما گاهی یک هدیه تاثیری بیشتر از اینها بجا میگذارد:) تاثیری که فقط در زندگی هدیه گیرنده باقی نمی ماند!...