تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


۳۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

عاغا ما یه مترسک بیشتر داریم؟!نه عاخه؟!

دلت میاد کلاغا آواره بشن؟!!کوجایییییی؟!دقیقا!کجاییییی؟!

همه دارن میگن برگرد:|بیا و این ملت دپرس را شاد گردان به حول قوه ی الهی!!!

تو برگرد من خودم شخصا میبرمت پیش جادوگر شهر اوز برات یه دوجین مغز میخرم:|||

پ.ن:«من بیشتر نگران مزارع ذرتمم تا مترسک...والا!»

+مترسک ترسو:| برنگردی بهت میگیم مترسک ترسو...خب اینم از تهدید ...دیگه چی؟!!!

+تورو به ریش سفیدش..به قامت خمیدش برگرددددد:///(حالا من الان ضایع میشم...ریش سفید داریم تو بیان؟!قوز چطور؟!!!)


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۳ ۷ ۵ ۲۴۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۳ ۷ ۵ ۲۴۹


تقلایم برای «خوب زیستن»چون دمیدن در بادکنکی «سوراخ»بی ثمر است!»

پ.ن:«فکر کنم سرما خوردم..بشدت!..قرص هم افاقه نکرد..فردام امتحان داریم..»


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۲ ۱۳ ۶ ۱۹۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۲ ۱۳ ۶ ۱۹۲


صدایم را میبینم که چنگ می اندازد به وجودم در پی سکوت!

روحم را همچون کمربندی بسته،باز میکنم وهلش میدهم که برود!! میگویم:«آزادی!برو گورت را گم کن!»

همراه پسر بچه ای که بادکنک نیلی اش راسپرده به دل آسمان ،مینشینم به نظاره!که تا کجا میخواهد اوج بگیرد؟!چند حرکت عقربه ی ساعت میخواهد وقت بکشد؟

میخندم..به هرچه که دررد است میخندم...به دستای پینه بسته ی تقدیر میخندم..

او هم سرخوش،از زیر شنلش ددفتری ررا نشانم میدهد.زمزمه ای درفضا منعکس میشود وچکش وار میکوبد بر سرم:«برای...توست!!»

میجهم طرفش...دفتر را میبرد بالای سرش...انقدر بالا که چشمانم درک نمیکند فاصله اش را!!

پوزخند میزند!

چقدر دلم میخواست با ریش تراش لبخندش را میریختم بهم°_°

دوباره صدا می آید:«وتو نباید بدانی!»

آه از نهادم بلند میشود:«چرا؟!اون سرنوشت منه...حق منه!!»

مثلا میخواهد دلدداری ام بدهد:«جایش امن است..خیالت تخت!»

و می رود...

من میمانم ویک ذهن گوریده!

وسرنوشتی که در گرو اوست ولی حق من است!

امضا:«بهار ژولیده»

^_^


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۲ ۸ ۶ ۲۱۶

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۲ ۸ ۶ ۲۱۶


دیروز میخواستم شرکت کنم...ولی اخوی خان تا ساعت پنج بعداز ظهر خواب تشریف داشتن... منم دلم نیومد پرده رو بزنم کنار چون افتاب میوفتاد رو صورتش... طبقه بالام که کلا مثه قبر تاریکه نمیشع عکس گرفت... خلاصه به هر بدبختی بود گرفتم:))

پ.ن:الان دقیقا حس کردین منم جزو همون مهمونای ناخونده ای ام که بی وقت میان خونتون؟!!! راستش من دوروزه که همش با آشنا جان آشنا شدم:|


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۱ ۱۳ ۸ ۲۷۷

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۲۱ ۱۳ ۸ ۲۷۷


کلا کلمه ی جالبی نیست این:«گشت» 

حتی گاها معنیهایی توهین آمیز هم میده:«بی اعتمادی- نفهمی-قدرت مسئولین-بطور غیر مستقیم میفهمونن که ما بر همه چیز ناظریم:|»اصلا خوب نیست مسئولین محترم گشت کیفتو زیر ورو کنن وبفهمن چیا اوردی و مثلا خوراکیت چجوریه و چقدر پول همراته:|یا مثلا یه چاقوی جیبی یا نون پنیر کپک زده کف کیفت پیدا کنن:| خو آبرو میمونه واست؟! من حداکثر سعی ام رو میکنم همیشه یه نفر کیفمو بگرده به دوعلت:

۱-آبروم پیش یه نفر بره:/

۲-دیگه هی اون زیپ جلویی رو باز نکنه...وقتی هم میگم گشتم نبود نگرد نیست بفهمه اون جیبه کاربردی نداره:)))

بعضی گشتهای مدرسه مون خیلی بیشعورن:| خب لاشعور جان...وقتی یه زیپی رو باز میکنی ببندش:| تازه همشم مسخره م میکنن که تو باز مسواک خوشگلتو باخودت آوردی؟!...اصن ببببببتوچچچچچچه!

تازگیها مشاهده شده توی کفش هارو هم میگردن...تازه باید پاچه ها واستینهاتم بزنی بالا تا ببینن تیغ کاری نکردی و بچه آدمی هستی:)))

موردم داشتیم طرف به ساندویچ تو کیفم نظر پیدا کرده ... گفته اخ جون ساندویچ!! بعدم بهش گفتم:«من میخوام بخورمش تو چرا ذوق میکنی؟!اونم گفت ...نه دیگه!اگ میخوای چاقو تو بیصدا رد کنم برات باید نصفشو بدی بهم°_°

بعضی گشت ها هستن ...خیلی خستن!همانا از ناب ترین ومهربان ترین گشت هان:)))

البته پیدا میشه گشتهایی که خیلی خوبن:)))مثلا یبار دختره داشت کیفمو میگشت دید چادرم همینجوری دورم رو زمین داره کشیده میشه یه دقیقه!کیفو برام نگه داشت تا چادرمو تا کنم بزارم توش:)))

همیشه آرزوم بود گشت باشم...ولی حیف که باقری بدجنس درس عبرت گرفته ازم دیگه منو مسئول هیچ کاری نمیکنه...

امضا:«بهار گشت....الکی مثلا!!»


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۹ ۱۷ ۷ ۲۴۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۹ ۱۷ ۷ ۲۴۲


داشتم دوباره کتاب انه شرلی رو میخوندم...یه مطلب خیلی قشنگ پیدا کردم به این شرح:«به اشتباههایتان بخندید ولی از انها درس بگیرید.. مشکلاتتان را دست بیندازید ولی خود را برای مقابله با انها تقویت کنید.موانع را مسخره کنید..اما بر انها چیره شوید»

«اگر چشمهایتان را برای دیدن باز نگه دارید ..قلبهایتان را برای عشق ورزیدن اماده کنید ودستهایتان را برای جمع کردن بکار بیندازیم در این دنیا چیزهای زیادی وجود دارد...»

امضا«پروفسور بهار^_^»


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۸ ۲۲ ۹ ۳۱۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۸ ۲۲ ۹ ۳۱۸


با گوش جان بشنوید:)))




Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۷ ۸ ۵ ۲۱۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۷ ۸ ۵ ۲۱۸


چند صباحیست برادر صغیر..این بشر را «بعال»میخطابد:|

اصن حس بقال بودن به آدم دست میده

امضا«بعاله بقال»

^_^


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۵ ۱۴ ۵ ۲۷۱

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۵ ۱۴ ۵ ۲۷۱


ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده ای متحرک شدم، بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت

مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه
بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است
همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم
اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه



Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۵ ۱۱ ۴ ۲۸۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۵ ۱۱ ۴ ۲۸۸


اینکه تعداد بازدید کننده هات با تعداد نظراتت برابری کنه... میدونید چی میشه؟!گلستان!!!


Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۴ ۱۳ ۲۰۰

Bahar alone^_^ ۹۵-۸-۱۴ ۱۳ ۲۰۰


۱ ۲ ۳ ۴

نویسندگان