تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینهمه هم بد گفتند از ۹۵بیچاره..بچه ام کز کرده گوشه اتاق...سرش را گرفته بین دستهایش...دارد اشک میریزد..دارد های های گریه میکند...مینالد:«همه دوست دارند زودتر تمام شوم بروم...همه میخواهند زودتر بمیرم..همه میگویند من بد بودم!»

نودو پنج ،طفلکی دارد نفسهای اخر را میکشد... انوقت بعضی ها اظهار نظر میکنند:«اخیش...داره میره!»

بچه دارد حسابی غصه میخورد..زیر چشمهاش گود افتاده...دارد از حسودی میترکد!‌

بعضی ها یادشان رفته چ روزهای قشنگی با هاش داشتند...یادشان رفته چه لبخندها که برلبهاشان آورده!:|

همه،همه ی اینهارا یادشان رفته...

۹۵،خیلی خوب بود...گرچه تمام شد!!


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۳۰ ۱۲ ۱۰ ۴۳۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۳۰ ۱۲ ۱۰ ۴۳۴





Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۹ ۲۲ ۱۵ ۵۲۳

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۹ ۲۲ ۱۵ ۵۲۳


در گلستان ادب اموزگارم مادر است

بعد رب العالمین پروردگارم مادر است

من که شاگرد دبیرستان عشق مادرم

اولین معشوق من در روزگار مادر است

امضا:«دخترت،بهار»



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۹ ۱۰ ۱۹۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۹ ۱۰ ۱۹۲


آدمها یکبار برای همیشه از چشم می افتند!

+حرف،رفتار،نگاه،لبخند ویا هرچیز دیگه که از طرف شخصی دریافت کردید،فقط مختص به همون لحظه ست... نباید باهاشون یک عمر زندگی کرد..جوری که صاحبشون همون آدم قبلیه!!

++همانا از سخت ترین ماموریت های بشر، درست شناختن آدمهای اطرفشه:)

امضا:«بهار حالا»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۷ ۱۶ ۲۲۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۷ ۱۶ ۲۲۴


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۶ ۲۱۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۶ ۲۱۸


دقت کردین قیافه ی پسرا چقدر ترسناک تر وموذی تر بنظر میومد امروز؟!!

به همشون میومد که یهو یه سیگارت بندازن جلو پات وجیم شن:|

امضا:«بهار سوری:دی»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۵ ۱۴ ۱۰ ۳۹۱

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۵ ۱۴ ۱۰ ۳۹۱


تمام دغدغه من تو یه جمله خلاصه میشه:«کش موی من کو؟:/»

امضا:«موپریشان!»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۴ ۱۵ ۲۳۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۴ ۱۵ ۲۳۲



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۲ ۲۳ ۱۸ ۱۰۶۷

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۲ ۲۳ ۱۸ ۱۰۶۷


هر کسی از خوشبختی یه برداشت داره‌... 

اینکه من میتونم تنهایی برم بیرون وبگردم از نظرش خیلی خوب میومد!این بود که گفت:«خوش بحالت!»

مثل همیشه ننشسته بودم همونجا...نشسته بودم یه جایی درست روبه روی همونجا وزل زده بودم به دوتا آدمی که جامو گرفته بودن...تا اخرش نگاشون میکردم واونا هم پررو نگاه میکردن:| قطعا اگه هندزفریمو از تو گوشم در نمیوردم صداشو نمیشنیدم... خب حقیقتا زشت بود جلوی گنبد آهنگ خارجکی غرب زده بکنم تو گوشم:/

همه چی جور بود... ماه هم کامل بود.اینبار دیگه هوا هم خوب بود. یعنی موقعیت خوبی بود برای حالگیری اون دوتا:دی

اما یهو سر حرفو باز کرد...گفت که کلاس چندمم..گفت که همسن منه..اما فقط تا کلاس شیشم خونده‌.. از ابروهای برداشته ش همه چیو فهمیدم. تو حرفاش یه غمی بود..همش بهم میگفت:«خوش بحالت!» گفت درسمو ادامه بدم...فهمیدم  که به اجبار درس خوندنو ول کرده...از حلقه توی دستش فهمیدم!

بهم گفت هیچ دوستی نداره...منم گفتم همینطور..گفت بابای دوستام نمیزارن باهاشون بگردم... گفت که میای باهم رفیق شیم؟

من واقعا نمیخواستم با کسی دوست شم... مخصوصا با یه غریبه... بهش گفتم هر موقع اومد ،همینجا بشینه... همینجا..درب شیش. سمت چپ ..کنار در ورودی زنونه‌.. گفت باشه!

اسمش مریم بود...

:)

امضا:«بهار دوست یافته!»

+این مریم کجا..اون مریم کجا:))


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۰ ۹ ۱۱ ۴۰۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۰ ۹ ۱۱ ۴۰۴


کتاب دوستم رو امانت گرفتم:)

رو صفحه اولش نوشته:«

+وبلاگ زدم:دی:))

- ایول پس تو هم بیا تو بازی ما..البته چیزی به خادمی(یعنی من!)نگو!

:|

وبازهم

:||

:/

بازی؟

داره بو میاد:/

صاحب کتاب جان از همینجا برات دست تکون میدم :))

+بزار بیام مدرسه!دارم برات×_×

امضا:«یک قربانی»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۰ ۱۱ ۵ ۳۲۵

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۲۰ ۱۱ ۵ ۳۲۵


۱ ۲ ۳

نویسندگان