تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیشب بالاخره کتاب رو تموم کردم.فکرش رو بکن، سالینجر فقط دیگه حالشو نداشت.همین.تمام. دیگه حتی به یه پایان هم فکر نکرد.حتی چمدوناشو از تو ایستگاه هم برنداشت. وقتی میگم تموم شدنش باعث شد افسرده بشم بخاطر پایان باز کوفتیش نیست. خدا می‌دونه حتی بخاطر این نیست که هولدن نرفت به اون سفر.فقط انگار نویسنده در رو روم بسته باشه.بگه دیگه گمشو بیرون. دیگه بقیه ش به تو مربوط نیس.
دقیقا بعد از هر سریال، فیلم یا کتاب خوبی همین اتفاق برام می افته.مطمئنا عده ای پیدا میشن که اینجوری باشن و باعث بشن احساس طبیعی بودن داشته باشم. یه دلیلش میتونه این باشه که دارم فرار میکنم. با فیلم ها می خام فرار کنم.حل بشم توی داستانش و آدماش تا یادم بره. میدونی، زندگی کردن سخته. نگه داشتن آدما سخته. تلاش کردن واسه کنکور سخته. من خودمو میزنم به اون راه. حالا من یه کالفیلد ام. از مدرسه اخراجم کردن ولی بجاش یه کلاه شکاری قرمز دارم. یا من یه دختر خنگول توی یکی ازین فیلمای ترکیه ای ام که توی شرکتی که مدیرش یه پسره ی پولدار و خوشتیپه کار می کنه. و وقتی با یه عنوان مثل «قسمت آخر» مواجه میشم دوباره پرت میشم به زندگی خودم.
حالا یه مدتی طول می کشه تا عذاب وجدان بگیرم. بعد میبینم واقعا کی ام. آدمی که تعطیلات عیدش رو باید تو قبرستون بگذرونه و ایندفعه هرکس ازم بپرسه امسال عید کجا رفتین؟ میگم قبرستون و این یه فحش نیست.
راستش منم حال ندارم این پست رو ادامه بدم. حدسم میزنم همچین مشتاقم نباشین.یعنی برای کی مهمه یارو بعد چند سال اومده دوباره وبلاگشو باز کرده؟

امضا : کنت ویلیام 

پی نوشت: اسمم فاطمه ست.اما بهارم قشنگه.

 


Bahar alone^_^ ۰۰-۱-۲۴ ۸ ۷ ۵۳۳

Bahar alone^_^ ۰۰-۱-۲۴ ۸ ۷ ۵۳۳



نویسندگان