پلاسکو...:((
پ.ن۲:چرا من همش به پلاسکو میگم پیکاسو؟:|||اصن نمیتونم ... هی یادم میره://
پلاسکو...:((
پ.ن۲:چرا من همش به پلاسکو میگم پیکاسو؟:|||اصن نمیتونم ... هی یادم میره://
یه چالش بود انگار!از وبلاگ still.blog.ir
سه شنبه ها با موری،چراغ هارا من خاموش میکنم!خانه ام ابریست...این است انسان..عادت میکنیم!!
(ماشینه رو از تو لپ لپ زدم:دی)
+میگم بیاید... بیخیال شیم!
امضا:«بیخیال!»
همیشه فکر میکردم باید یکی پیدا شود که پیر باشد مثلا ..تجربه اش هم زیاد باشد!بعد بنشیند بهم بگوید راز خوشبختی فلان،بهمان!
ولی افسوس که پیرهای فامیل واشناهای ما انقدر پیر وضعیف اند و در بستر بیماری افتاده اند که...:|
فکر میکردم همیشه یک اتفاقی می افتد که باید کوله بارت را ببندی وبروی به یک سفر ماجراجویانه... اما هیچوقت چنین فرصتی پیش نیامد!
فکر میکردم «فردا»که بیاید همه چیز درست میشود!تصورم از فردا خیلی قشنگ ورویایی بود...توی «فردا»هیچوقت ناراحت ودپرس نبودم...اما نمیدانم چه شد که این شد..که نه خبری از آن پیر باتجربه هست ونه سفری در کار عسد ونه خنده ای مینشیند روی لبهایم...فقط هی گذشته ام کوبیده میشود توی سرم و آینده را نشدنی جلوه میدهد..مانده ام میان گذشته ای دردناک وآینده ای مبهم!
و عمر همینطوری بقول جناب ن ،«نفله»میشود...
و یک جایی در ذهنم این گذشته معلق وتمام نشدنی مانده...
حس آدمی را دارم که فیلمی را نصفه دیده رها کرده!...
حس کیکی را دارم که نیمه پخته از توی فر بیرونش آورده اند ورویش را با خامه وشکلات تزئین کردند...
+همیشه ادمهایی وجود ندارند که راه را نشان دهند...
++ هر فردی که توی فامیل میمیرد ...هرر بار که برای تشییع جنازه میرویم سر خاک... بیشتر به فکر می افتم که مرگم دارد نزدیک میشود...یک حسی بهم میگوید خیلی عمر نمیکنم..
+++این روزها انقدر درگیر دنیا شدیم که پاک اخرت یادمان رفته...
++++الا بذکرالله تو،تطمئن القلوبمان/روشنی از جانب تو،سیاهی از غرورمان...
امضا:«.بهار پاییزی»
داشتم امارو چک. میکردم ...دیدم یکی از طریق ادرس زیر اومده وبلاگم://
:///
شهرت تا این حد؟!:|
پ.ن:«ربط اون کلمه پرمفهوم با اسم وبمو نمیفهمم»
امضا:«بهار شگفت زده!!»
پ.ن:«کمپین کتابخانه امید»
وقتی انگشتانی روی صفحه ی پیانو حرکت میکند..پیچ ووتاب میخورد وفشار می آورد
رقص-انگشتان-روی-دکمه ها:))
:))قشنگ از میزان فعالیتم معلومه امتحانا تموم شده یا بازم پست بزارم؟!!
بی ربط نوشت:«قشنگ هرچهار فصل رو توی یک روز میشه تجربه کرد!صبح پاییز،ظهر تابستون،بعداز ظهر بهار،شب زمستون:))قم عسدد دیگر...://
+از نتایج سپردن یک خونه خالی به یک عدد پسر مجرد،خراب شدن ۱۶تا از دوستاش در اقصی نقاط خانه(رو مبل،روتخت.اتاق.اشپزخونه.راهررو.کنار مودمو...)وپیدا شدن۳۴عدد لنگه جوراب بی صاحاب و چند متر ناقابل سیم درهم تنیده که گویا روزی هندزفری بودند:/و یافتن۱۱عدد فندک(از هر رنگ)زیر قالی..سوختن دو سه جای قالی و بوجود امدن اندازه یک قابلمه بزرگ پوست تخمه توسط دندانهای محکم این قشرر بیکار جامعه می باشد:)
+خیلی دلم هوس خیاطی کرده بود ولی دریغ از پارچه درست وحسابی وچرخ خیاطی!خلاصه با همون نخ وسوزن ومازاد پارچه های چادری والده کنار اومدم دارم برای«پو»علی دامن میدوزم:دی
یک روز صبح مادرم بزور از رختخواب کشیدم بیرون همان مانتو شلوار سرهم صورتی با یک مقنعه سفید اتو کشیده بهم پوشاند وبعد از هزار قربان صدقه رفتن فرستادم که بروم یک جایی بنام مردسه...تا خاندن ونوشتن یاد بگیرم!
وقتی رسیدم مدرسه دیدم که ای وای!چرا همه ی بچه ها لباسهایشان دقیقا عین مال من هست؟؟حالا برگشتنه که مامان دنبالم می آید چطوری مرا بین اینهمه بچه که«لباسهایشان دقیقا عین مال من است»تشخیص دهد؟
یک خورده که گگذشت یک خانومی آمد وهمه را پشت سرهم کردوفرستاد توی یک اتاق که بهش میگفتند:«کلاس!»البته که خیلی هم بیریخت واز مد افتاده وبی کلاس بود:/
بعد مجبورمان کردند بنشینیم روی یک صندلی هایی که خیلی سفت وتنگ بودند...من میخاستم مقنعه ام را دربیاورم چون کله ام داشت زیرش می گندید ولی خانوم معلم چپ چپ نگاهم کرد ویکی از بچه ها هم بهم خندید...من هم برایش زبان درآوردم ولی معلم عصبانی شد وگفت:«برو دفتر!»
من نفهمیدم که چطوری بروم«توی دفتر»!
از کلاس بیرون رفتم...یک پیرزنی را دیدم که. داشت از درد کمرش مینالید .بهش گفتم:«میدانی چطوری میشودد رفت توی دفتر؟!»اوهم با دستش به در اتاقی اشاره کرد...من نمیدانم کجای آن اتاق شبیه دفتر بود://
گذشت ویکماه از مدرسه رفتنم میگذشت ومعلم هر روز بهمان خاندن نوشتن یاد می داد..یعنی سعی میکرد که یاد بدهد چون من هیچی نمیفهمیدم...بعد معلم اه میکشید ومادرم را میخاست...مادرم هم که می آمد بدروغ بهش میگفت:«من اینجا انگار برای بچه شما گل لگد میکنم!»
ای اوف بر دروغگویان:|
پ.ن:«خاطرات یک کلاس اولی:))»
امضا:«بهار اول»
توی این ۱۵سال عمرم..هیچ کسی را ندیدم که با حرفهایش..نگاهش.لبخندش!آرامش ولذت را بهم تزریق کند..آدمهایی که دور برم بودند همه گی با آنچه انتظار داشتم فرق میکردند..فرقی غیر قابل گذشت!
واینطور شدکه پای آدمهای خیالی به زندگی ام باز شد...
این شد که اکنون اینقدرر حال خودم را هم نددارم..
این شد که دلم میخاهد بگریزم از همه جا!
ازهمه چیز...
بروم یک جایی که هیچ دوپای خبیثی نفس نکشد..هیچ دروغی ساخته نشود!
جایی که آدمها نروند زیر ذره بین وباهم. مقایسه نشوند...
جایی که هیچ بهترین وبدترینی وجود نداشته باشد..
آدمها ففط نفس شان را بکشند..غذایشان را بخورند..لبخندشان را بزنند..
جایی که هیچ امتحانی گرفته نشود.هیچ مسئولیت وتکلیفی روی دوشت نباشد..
جایی که بتوان زندگی کرد...معمولی!
جایی که هیچ کس اسمت را بلد نباشد وبا همان«هوی!»..«فلانی!»«دختره!»«یارو!»سروته قضیه را یک جوری جمع کند برود...
جایی که««بزرگی»و«کوچکی»معنا ندهد
جایی که مجبورت نکنند...
جایی که بتوان تمام روز را زیر لحاف خروپف کرد:)))
پ.ن:«جایی که آسمانش ستاره زیاد داشته باشد...»
امضا:«بهار گریخته!»
:/
اوه پسر...درس نخونی سنگین تری..اصلا مدرسه نرو!
پولاتو بشمار...ببین میرسه یه پاکت سیگار بخری؟!
دنبال چاقوو بگرد...هرچی کند تر بهتر!
موهای آویزون از کله تو بگیر زیر شیر آب سرد...بعد پخششون کن رو بخاری...بزار آبش بچکه تو بخاری وجییییز صدا بده...بزار بوی سوختگی بیاد!
جانمازتو پهن کن و سرتو بزار رو مهر...بزار اشکات جانمازو خیس کنه..
برو طبقه ی بالا!اون گلدون مزاحم روی میزو بردار وپررتش کن طرف آینه...بعد جاروخاک انداز بیار جمعشون کن...
به مامانت زنگ بزن بگو:«شب بریم پارک!» نه که گفت بزن زیر گریه وبگو:«دارم دیوونه میشم..!!»
کیف کولیتو پر کن از شوکولات وکتاب...بزن از خونه بیرون..یه جایی گوشه حرم...انتظارتو میکشه...!
اما نه...!
وقتی میشه غذارو داغ کرد ودر کمال آرامش خوورد..وقتی میشه بدون وجود صووتی صدای تلویزیون وعلی...گرفت خووابید....
بهتره کتابو برداری ودوباره خر بزنی برای امتحان بعدی!
که«شاید»نمره ت کمتر نشه از نوزده...
امضا:«مردد»
پ.ن:«تو مدرسه ما اگه یکی دوهفته نیاد مدرسه دو علت بیشتر نداره
۱-شوهر کرده:/
۲-مرده:///
:))
پ.ن:«دیروز دخترخاله م سه ساعت داشت برام روشهای تقلبو اموزش میداد...اخرش دست به. تقلب توی جورابم نزدم:/ببخشید دخترخاله:)بابت تمامی خدمات ارزشمندت:|
پ.ن:«حتی میشه وایستاده رو اپن ناهار خورد ومامانم نفهمه:دی!!
مدیونید اگه فکر کنید این جمعه بر سر طبیعت اوار شدیم:)))
جای همه خالی؛)
عکساشو میزارم:دی
پ.ن:افق هایی که خون رنگ اند عصر جمعه مایند..
تماشا میکنم بایاد تو هر قاب خالی را...
پ.ن:«شعر فازدار بنویسید:))دفترم شدیدا دچار کمبود شعر شده^_•»
امضا:«بهار تعطیل»