دیروز وبلاگم یساله شد:)))
دیروز وبلاگم یساله شد:)))
دکمه های پالتو را تا زیر خرخره می بست وجواب سلام هم نمیداد!!
از راه نرسیده،یکراست میرفت لم میداد روی مبل وپای چپ ش را هم می انداخت روی آن یکی پا.من نمیدانم خجالت نمی کشید که جوراب سوراخ میپوشید؟!از هر بیست تا جمله ای که میگفتی دوتایش را شاید میشنید!یعنی که«گوشهای من بس خوب اند حرفهای چرت امثال تورا اصلا نمیشنوند!»
مادرزادی مهم بود:| از همان بچه های نچسب اخمویی که وقتی لپ شان را میکشیدی،یک مشت محکم نثار شکمت میکردندکه:«بچه خودددتی!»حالا هم که بزرگ شده اند معتقدند:«زمین مستطیلی ست»
فکر میکنند همه چیز از بیخ و بن عوضی ست.غذا را باید نوشید..آب را باید شست،ظرفها را باید اتو کرده،تاکرد گذاشت تو کمد!صدا را باید دید..کتاب را باید کشید..سیگار را باید خواند:|
از نظرشان نصیحت ها همیشه تکراری بوده اند...
چایی را که بهش تعارف میکردم ،رو برگرداند وگویی با خاک یکسان ام کرد:«میل ندارم:|»
و من به این نتیجه رسیدم که توی زیرزمین بادبادک هوا میکردم سنگین تر بودم تا...
سرجلسه امتحان به هر زوری بود نفر اولی میشد که برگه اش را تحویل میداد...
همیشه یک آیینه کوچک توی جیبش داشت!!
با همه اینها ولی،کودن بود در ریاضی!
شاید چون ریاضی نمی دانست دیگران را آدم حساب نمیکرد!!
امضا:«بهار خادمی»
قبل تر ها شیرین تر لبخند میزد...حرفهایش دلنشین تر بود!همیشه بوی سیگار میداد گرچه ادعا داشت سیگاری نیست!
همیشه مغز تخمه میخرید...میگفت:«حال ندارم تخمه بشکنم!»
گاهی اوقات «یارو»خطابم میکرد...
بدم می آمد از این طور صدا زدن...
یکبار مثل همیشه گفت:«یارو!با تو ام جغله!بیا اینجا!!»
امدم ایستادم که کنارش گفت:«برو..برو!پشیمون شدم!»
نفهمیدم چی شد که اینقدر سریع تغییر عقیده داد...
ازش پرسیدم:«چرا حرف نمیزنی؟سرکارم گذاشتی؟!
خندید وگفت:«نه!نه! فقط درد ودل کردن احمقانه ترین حرفهاییه که ممکن بهت بزنم... یه لحظه دشمن تصورت کردم...دیدم بهتره چیزی نگم...!»
-نریز تو خودت ..بهم بگو تا خالی شی!
+باید عادت کنیم!...که هر حرفی را به «هر »کسی نزنیم...
بهم برخورد:«الکی الکی شدیم«هر کسی»؟!!»
-بخای نخای یروز میشی!
راست میگفت!الان از هر «هر کسی»بدتریم!:)))
+عادت کنیم ... ! هر حرفی را به بقیه نزنیم...همه یک روز «هرکسی»میشوند:/
امضا:«بهار غریبه!»
:)
قشنگ از عنوانهام معلومه دارم اهسته اهسته کل شعر اقای آذر رو مینویسم؟!:دی
«خانه ی کتاب!»شاید ندونین کجاست...ولی من خوب میدونم! یه جایی آرامش بخش تر از سینما و پارک و یه جایی هیجان انگیز تر ولذت آور تر از شهر بازی و پاساژ گردی!یه جایی که از سقف تا کف ش پر از کتابه!یه جایی که هر رنگ وشکل کتابی میتونی توش پیدا کنی!یه فروشگاه کتاب کوچولو وجمع وجور!
مادر اصولا خیلی منوو نمیبره اینجور جاها!چون اگه برم توش بیرون اومدنم مثه این میمونه که بگی احتمال اینکه یک تاس را بیاندازیم وهفت بیاید چقدر عسد؟://
گرچه وقتی جیبای خودم وایضا مادرو خالی کردم به خروج رضایت میدم:دی
بماند که اقای فروشنده منو میشناسه وهر بار که میرم شخصا هدایتم میکنه و میره بالامنبر وتمام کتابهارو برام روشن میکنه...اما بقول مادر:«آخرشم میری سراغ کتابای مارک تواین وازین ترسناکا://!»
میخاستم دگر اثار رابرت لویی استیونسون رو بخرم اما فروشنده خاطر نشان کرد:«شما که همه اثارشو خوندین...دیگه فکر نکنم کتاب دیگه ای داده باشه بیرون:/»
این شد که خیت شدیم:))
در اخر سه تا کتاب خریدم...یکی از کتابا حسابی وجودمو به وجد میاره!یه کتاب که ورقهاش از جنس بالکی و بخاطرش هیچ درختی قطع نشده^_^و اونقدر سبکه که جرمش با یه بسته صدوپنجاه برگ دستمال کاغذی(بدون جعبه!)برابری میکنه^_^ تازه یه نقشه هم داره:))یجورایی تو مایه های نقشه گنج!(اسم کتاب:«شش کلاغ!»)عکس
فقط یچیزی که خیلی نگرانم میکنه اینه که:«پول توجیبی یکماهم رفت:/»
کتاب تام سایر و وقتی به من میرسی رو هم خریدم^_^اسم بقیشونم بماند:دی
امضا:«بهار کتابخوار!»
یادمه تابستون بود..بعد به علی قرآن یاد میدادم^_^
+گویا امروز پا به دنیا نهادم:)
++ بماند اینکه جروبحثم با مادر سراینکه ۱۵ساله میشوم یا شانزده ساله...به هیچ جا نرسید!
یکی دقیق حساب کنه مارو از این بهت در بیاده لدفا...مرسی اه!
امضا:«بهار بهمنی:دی»
پ.ن:«شما را بجان وای فایتان... (چون خیلی براتون مهمه!!) پست وکامنت هارا با اهنگ بخانید ..مرسی اه:/
من اشک نخواهم ریخت..این بغض خدادادیست،عادت بخودم دارم...افسرده گی ام عادیست:))
حوصله سر بر است،که خیلی صاف روی صندلی هایی خیلی سفت بنشینی وگوش جان بسپاری به سخنان اینگیلیش وار تیچر والحق که به برکت حواس پرت وذهن مشوش هیچ نفهمی!
دیگر نتوانی«ترق،توروق»آدامس بترکانی و به باد کردن نخود گونه وبی صدایش کفایت دهی..
وآنقدری توی دهنت نگهش داری که دهنت گس شود ودر آخر مجبور شوی خیلی بیشعورانه آدامس را یک جایی پشت مشت های صندلی جاد دهی:/و اصلا بروی خودت هم نیاوری!
مادرم فکر میکند عجیب یعنی همان کیک هایی که دختر خاله اش میپزد وعکسش را میگذارد توی گروه تلگرام پزش را میدهد..
پدرم فکر میکند عجیب یعنی حقوقش را یکماه بیندازند. عقب!
بنظر برادرم عجیب یعنی،نت البته پر سرعت همسایه رمز ندارد!!
علی فکر میکند عجیب یعنی نوشته هایی که توی دفترم میبیند ونمیتواند بخواندشان!
اما بنظر من،عجیب یعنی اینکه بروی توی کلاسی که۲۰تا دانش آموز دارد دقیقا با کسی دوست شوی که علاوه بر ماسک دائم برصورتش آنقدری مقنعه اش را جلو کشیده که چشمهایش بزور دیده میشود..والحق که عجب چشمهای قشنگی دارد!!با دختری که روی دست ها وروی مچ اش زخم هایی شبیه زخم سوختگی به شکل دایره دارد وبعد کشف کنی یکی از همین زخم ها بالای ابرویش هم هست!!
عجیب یعنی جلسه بعد چطوری دوستم را پیدا کنم وقتی نمیدانم دقیقا چه شکلیست؟!
وعجیب تر اینکه دختر از سرما خوردگی ماسک نزده بود روی صورتش!
امضا:«بهار عجیب!»