چندیست خواب میبینم...از اون دسته خوابهای حرص درار!از همونایی که تا به جاهای باحالش میرسی تموم میشه... دقیقا مثل اینه که از وسط سفره پارچ دوغ  برداری یه لیوان بریزی...اما هنوز یه قلپ نخورده متوجه بشی دوغ نیست!...شیره»_«.. این یعنی ضد حال..یعنی بدبختی.

دیشبم خواب دیدم... یه خواب پاییزی.یه غروب سرد ...هوای نیمه تاریک!باد میومد...کوچه شلوغ بود..خیلی شلوغ!جمعیت میلولیدند تو هم..صداش میومد اما اثری از خودش نبود... اخر خوابم ...صداش میومد وکاملا مشخص بود هست! میخواستم درو باز کنم برم بیروون که...از خواب پریدم..

پریشبم خواب دیدم... صبح زود بود و باد وگردوخاک شدیدی می اومد.ورقهایی که چسبونده بود به دیوار داشتند کنده میشدند و هی تکون تکون میخوردند.. و من باز هم تمام مدت اونجا بودم اما دریغ از کوچکترین نشونه ...

پ.ن:«بهار کابوسی»