باور کنید به قصد شیمی خاندن پخش شده بودم طبقه ی بالا ویک دایره ی بزرگ دور خودم کتاب چیده بودم که مثلا« خیلی سرم میشه و خیلی درس دارم واین حرفا...»
هیچکس هم حواسش بمن نبود...خاله جان که با سرعت نور و اعصابی خورد داشت پای تلفن نمیدانم کدام بیچاره ای را به چار میخ میکشید...مادر هم که داشت کتری سوخته را میسابید...همان کتری ای که نیم ساعت پیش یادم رفته بود زیرش را خاموش کنم وتمام تنه اش سیاه شده بود...
شاید تنها دلیلش این بود که از حواسپرتی اطرافیان سو استفاده کردم وکم کم از دایره ی کتاب هایم خزیدم بیرون وناخود اگاه کشیده شدم طرف «همان میز چوبی» و نشستم پشتش... چشمم هم اتفاقی افتاد به کتاب« ناطور دشت» که نمیدانم برادر جان آنرا از کدامین یک از دوستهایش گرفته بود که بخواند ونیمه نخوانده ولش کرده بود رفته بودمثلا کربلا!!! یادم رفت بهش بگویم «التماس دعا»!!! من همیشه یواشکی کتابهای برادرم را میخانم... او هیچ خوشش نمی آید کسی بیاید وقایمکی وهمزمان با او کتابش را بخاند... او میخواهد چیزهایی بداند که من ندانم!!و اینطوری بزرگ بودنش را بکشد برخم!!! ولی من همیشه میخوانم... و همیشه هم نمیتوانم تمامش کنم... چرا که یکروز می آیم میبینم برادر کتاب را برده به صاحبش پس داده... ومن می مانم وپایانی ناپایان از داستان در ذهنم!! مادرم میگوید:نخوان!! مناسب سنت نیست...راست هم میگوید..بعضی اوقات بی پرده مینویسند توی اینجور کتابها...ولی که چه؟؟ بالاخره که هجده سالم میشود:||| بعد من معتقدم آدم باید دلش پاک باشد...این چیزها بهانه ست:)))
کتابی که ایندفعه افتاده توی چنگم اسمش« ناطور دشت» هست... خوشم می آید از کارهای پسره...فعلا که طی یک ربع سه فصلش را خاندم:|پسره یکجورهایی زیادی بیخیال هست... و دقیقا خیلی خیلی بیخیال!!! همه ش هم رفوزه شده توی درس هایش:))) حالا میفهمم چرا برادر درس نمیخواند:/ خب اینجور کتابها روی مخش اثر گذاشته:| برادر هم مثل من وقتی کتاب میخاند یک ورق میگذارد لایش وکلماتی را که نمیفهد هوار میکند انجا...روی ورق!!! بعد هم معنیهایش را روبه رویش مینویسد:)))برادر من شاید در کل شبانه روز فقط بهم سلام کند... البته من نمیگذارم سر بحث راباهام باز کند ها!!! پررو میشود:))) من نه شماره ی برادرم را دارم ونه ایمیل اش را:/// خیلی دلم میخواهد پیج اینستاش را پیدا کنم و کلی یک دهه هفتادی خسته را بگذارم سر کار وخرکیف شوم... من هیچوقت رفیق های برادرم راندیدم:||| فقط یکبار تلفنی با یکی شان حرفیدم که فکر نکنم چندان خوب بوده باشد وبه دلش نشسته باشد:|||
_ الو...بفرمایید!
+ شما؟
_ بله؟
+ شما؟
_ چیییی؟
+ گفتم شما؟
_خب اول شما؟
+نه شما؟
_ خب شما زنگ زدید!!!
+ نه شما اول زنگ زدید!!
_ چییییی؟ برو بابا...روانی:|
وبعد قطع کردم... و وقتی هم که برادر امد وگفت: دوست من زنگ نزد احیانا؟؟؟ فهمیدم چ گندی زدم:|| بعد یکی نبود به برادر بگوید...چرا با تلفن خانه زنگ میزنی به رفیقهایت وبعد میگذاری میروی؟؟؟
امضا:« بهار ناطور»
>>> واقعا میترسم پست جدید بگذارم... شاید خل شدم.. شاید هم خل بودم:|| دلم نمیخواهد الکی ستاره ام را روشن کنم...خب برق هدر میرود... گناه دارد بجان شوما!!!
از دیشب تاحالا.. زندگی ام قندی شده... شاید بخاطر بلعیدن انهمه حجم شکلات وقند باچایی باشد ولی احتمال هم دارد بخاطر کتاب باشد:)) دوباره طبقه ی بالا همان افتاب پهن شده وسط قالی گل گلی مان وحس خوبی میدهد بهم... برادر هیچوقت با این چیزها حال نمیکند.. برای او همین که چراغ های مودمش روشن باشد ونت اش شارژ ..کافی است!! ولی برای من چرا! حالم را زیر ورو میکند... انرژی را میریزد تو وجودم.. واین میشود که اکثر اوقات کیفم کوک میباشد:| وخوشحالم... اگر هم حالم گرفته شود... گرفته میشود ها!!! طوری که با چاه باز کن واینا.. نمیشود بازش کرد:))ولی سعی میکنم بخندم:))) بلد نیستم قهر کنم...ولی برادر جان خبره ست در این زمینه ها!!! قهر که میکند میاید طبقه بالا در را هم میبندد تا سه چهار روز!! حرف هم نمیزند.. بعد من جرعت نمیکنم بیایم بالا.... مودم را هم خاموش میکند که بسوزیم:|| شاید این تفاوت ها ریشه در اختلاف سنی زیادمان باشد.. خب هفت سال کم نیست! ولی من میدانم برادر یک مدلی هست!! ربطی به اختلاف سنی واینا..ندارد!!وگرنه من ودایی ام ده سال تفاوت داریم باهم ولی مثل دوتا رفیق میمانیم برای هم... شده ساعتها باهم حرف بزنیم و کلی بخندیم...
امضا:« بهار خوشحال»
نظرات (۱۴)
Laya ●~●
پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ , ۲۱:۴۹بهااااار
خر کیف شدم😊😊
Bahar alone^_^
۲۷ آبان ۹۵، ۲۱:۵۲امیری حسین و نعم الامیر
پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ , ۲۱:۵۳Bahar alone^_^
۲۷ آبان ۹۵، ۲۱:۵۵گمـــــــشده :)
پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ , ۲۳:۰۲دوم عمریه در ارزوی ناطور دشت موندم
بخون حالشو ببر
گتاب خوبیه
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۰۹:۵۹جودی آبوت
پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ , ۲۳:۱۹چه جالب :)
منم توی سن پایین تر ک بودم خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم کلی کتاب بخونم :)
حالا چرا میخوای داداشتو اذیت کنی؟
اصولا پسرا بیشتر سر ب سر خواهراشون میزارن :)
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۰:۰۱فرشته ...
پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵ , ۲۳:۵۵خودم خوندم تجربه دارم که میگم:)))
نگارش پستت خیلی باحال بود:))
ممنونم
یاعلی
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۰:۰۲فرید صیدانلو
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۰۷:۱۴رابطتو باهاش بهتر کن، اون رمان یکبار نگاهم کن رو حتمن بخووووون، کاملا کاراکتر توعه :) کلی چیز یاد میگیری
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۰:۰۳منتظر اتفاقات خوب
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۲:۲۱:))
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۲:۵۵خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۲:۴۷حی رفتم بیرون
هی این مشکل
هی اون مشکل
اگه خدا بخواد این دفعه دیگه میخونمش^ــ^
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۲:۵۴خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۲:۵۶دلم میخواد بخونمش
نویسندش کیه؟؟!!
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۳:۰۰نویسنده: جی.دی.سلینجر
خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۳:۰۶Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۳:۰۹بخون حالشو ببر:)) وبگو: خدابیامرزه بهارو!!
Laya ●~●
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۳:۳۴سلاااام😘😙😚
از بد بختیای امروز من ....
من دررررررس نخوندم😱😱😱😱😨😨😨😖😖😪😱😱😱
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۴:۰۱تا بدبختیانه بعدی خدا یارونگهدار:)))
Laya ●~●
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۴:۱۴قرار است که نصف شب راه بیوفتیم بیایم😊😩😩😟
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۴:۲۱خانوم بلوط
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۶:۰۴شاید اخر هفته دیگه ی سری بهش زدم :)
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۸:۱۲Laya ●~●
جمعه ۲۸ آبان ۹۵ , ۱۶:۲۰روحمان شاد بگردد☺😊😜
Bahar alone^_^
۲۸ آبان ۹۵، ۱۸:۱۳