داشتم فکر میکردم که خوشم می آمد یک هیولای گنده می آمد از موهایم میگرفت وپرتم میکرد تو قفس شیشه ای وبعد هر دو روز یک بار یه تکه کاهوی پلاسیده میچپاند تو خرخر ه ام؟
هر موقع هم که از کنار قفس ام رد میشد بهم میگفت:«چندش چسبوک:/»
تازه اسمم را هم میگذاشت اسلو!:¶
+الان معلوم نیست اسلو کدام گوری دارد میخزد!
لای علف ها؟ روی جاده خاکی؟
#حیوان_ها_را_ به _حال_خودشان_رها_کنیم.
پ.ن:«اسلو رفت همانجایی که جایش بود!»
امضا:«بهار در فراقش:))»
نظرات (۵)
آرزو ﴿ッ﴾
شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶ , ۱۹:۰۹دوتا مرغ عشق داشتیم، مامانم کجداندرد شد. یهروز آزادشون کردیم ولی من فکر میکردم عین برنامهکودکا دوباره برمیگردن روی یکی از درختای باغچه لونه میسازن، فسقلیا رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن:/ :))
Bahar alone^_^
۲ ارديبهشت ۹۶، ۲۰:۱۰خانومِ حدیث :)
شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۰۵Bahar alone^_^
۲ ارديبهشت ۹۶، ۲۰:۱۱آرزو ﴿ッ﴾
يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶ , ۰۱:۲۰ஜ miss fatemeh ஜ
يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶ , ۱۳:۴۰آورین که آزادش کردی :))
خداییش خودتم جاش بودی حس بدی نداشتی؟ :/
Bahar alone^_^
۳ ارديبهشت ۹۶، ۱۶:۰۰یــاسـᓄـךּ ●‿●
يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶ , ۱۴:۵۸Bahar alone^_^
۳ ارديبهشت ۹۶، ۱۵:۵۹