هر کسی از خوشبختی یه برداشت داره...
اینکه من میتونم تنهایی برم بیرون وبگردم از نظرش خیلی خوب میومد!این بود که گفت:«خوش بحالت!»
مثل همیشه ننشسته بودم همونجا...نشسته بودم یه جایی درست روبه روی همونجا وزل زده بودم به دوتا آدمی که جامو گرفته بودن...تا اخرش نگاشون میکردم واونا هم پررو نگاه میکردن:| قطعا اگه هندزفریمو از تو گوشم در نمیوردم صداشو نمیشنیدم... خب حقیقتا زشت بود جلوی گنبد آهنگ خارجکی غرب زده بکنم تو گوشم:/
همه چی جور بود... ماه هم کامل بود.اینبار دیگه هوا هم خوب بود. یعنی موقعیت خوبی بود برای حالگیری اون دوتا:دی
اما یهو سر حرفو باز کرد...گفت که کلاس چندمم..گفت که همسن منه..اما فقط تا کلاس شیشم خونده.. از ابروهای برداشته ش همه چیو فهمیدم. تو حرفاش یه غمی بود..همش بهم میگفت:«خوش بحالت!» گفت درسمو ادامه بدم...فهمیدم که به اجبار درس خوندنو ول کرده...از حلقه توی دستش فهمیدم!
بهم گفت هیچ دوستی نداره...منم گفتم همینطور..گفت بابای دوستام نمیزارن باهاشون بگردم... گفت که میای باهم رفیق شیم؟
من واقعا نمیخواستم با کسی دوست شم... مخصوصا با یه غریبه... بهش گفتم هر موقع اومد ،همینجا بشینه... همینجا..درب شیش. سمت چپ ..کنار در ورودی زنونه.. گفت باشه!
اسمش مریم بود...
:)
امضا:«بهار دوست یافته!»
+این مریم کجا..اون مریم کجا:))