یه جای دنج و تقریبا خلوت گوشه ی حرم پیدا کردم و روبه روی ضریح نشستم .یه دختر اخمو و عصبانی که از لاغری پوستش به استخوناش چسبیده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود و پوستشم سبزه بود با حالتی عصبی تند تند پلک میزد.با خودم گفتم الانه که منو بزنه.خودمو جمع تر کردم.یهو با حالتی طلبکارانه ازم پرسید :اسمت کیمیاست؟! باترس گفتم:من؟...نه!گفت:«پس چرا مامانت صدات زد کیمیا؟!گفتم:«نه.بهم گفت کی میای؟!.بایه اخم روشو اونور کرد... مامانم کیفشو داد بهم و گفت بزارش کنار دیوار .تا میخواستم کیفو بزارم دختره یهو تکیه داد به دیوار.و دوباره بدبد نگام کرد.مامانم ریز خندید و زیر لبی گفت:«ای بدجنس»و رفت طرف ضریح.منم گوشی مامانمو برداشتم و ماشین بازی نصب کردم.داشتم بازی میکردم و البته هی میباختم.که یهو دختره گفت:بلد نیستی بازی نکن!منم با بهت گفتم چشم و گوشی رو گذاشتم کنار.داشتم زیارتنامه میخوندم که دیدم ای وای دوباره دادش رفت هوا!!داشت به پیرزنه با تشر میگفت:«این کتابی که الان تو دستته ماله مامان منه.پیرزنه گفت:«خب باشه میخونم بعد میزارم سر جاش.دختره داد زد:«نخیرم .بده ش بمن. با هول زیارتنامه رو دادم به دختره گفتم بیا اینو بگیر بخون.گفت:«نه.من همونو میخوام.»یه خورده گذشت و مامانم اومد .که دختره دادزد:«به مامانت بگو بیاد اینجا بشینه.جا خالیه. به مامانم گفتم.مامانمم اومد نشست و از تو کیفش یه بیسکوئیت داد به دختره.دختره با پررویی گفت:نمیخوام.مامانم اصرار کرد.دختره گفت:«ببین اول تاریخش نگذشته؟!خنده م گرفته بود.عجب رویی داشت این!!خلاصه گذشت تا اینکه دیگه میخواستیم بریم که مامانم به دخترره گفت چقدر عصبانی هستی تو!!دختره گفت:«به توچه!!وقتی از کنار مامان دختره که داشت قرآن میخوند رد شدم باحرص بهش گفتم:«خانم لطفا یه چیزی بده بچه ت بخوره تا اینقدر پاچه نگیره...پی نوشت:دختره ۵سالش بودOo.
نظرات (۳)
تبارک منصوری
شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۱۰Bahar alone^_^
۲۰ شهریور ۹۵، ۱۳:۴۲رضا مرادی
شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۲۹بهار :)
شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۴۰Bahar alone^_^
۲۰ شهریور ۹۵، ۱۳:۴۶