تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


یه جای دنج و تقریبا خلوت  گوشه ی حرم پیدا کردم و روبه روی ضریح نشستم .یه دختر اخمو و عصبانی که از لاغری پوستش به استخوناش چسبیده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود و پوستشم سبزه بود با حالتی عصبی تند تند پلک میزد.با خودم گفتم الانه که منو بزنه.خودمو جمع تر کردم.یهو با حالتی طلبکارانه ازم پرسید :اسمت کیمیاست؟!  باترس گفتم:من؟...نه!گفت:«پس چرا مامانت صدات زد کیمیا؟!گفتم:«نه.بهم گفت کی میای؟!.بایه اخم  روشو اونور کرد... مامانم کیفشو داد بهم و گفت بزارش کنار دیوار .تا میخواستم کیفو بزارم دختره یهو تکیه داد به دیوار.و دوباره بدبد نگام کرد.مامانم ریز خندید و زیر لبی گفت:«ای بدجنس»و رفت طرف ضریح.منم گوشی مامانمو برداشتم و ماشین بازی نصب کردم.داشتم بازی میکردم و البته هی میباختم.که یهو دختره گفت:بلد نیستی بازی نکن!منم با بهت گفتم چشم و گوشی رو گذاشتم کنار‌.داشتم زیارتنامه میخوندم که دیدم ای وای دوباره دادش رفت هوا!!داشت به پیرزنه با تشر میگفت:«این کتابی که الان تو دستته ماله مامان منه‌.پیرزنه گفت:«خب باشه میخونم بعد میزارم سر جاش.دختره داد زد:«نخیرم .بده ش بمن. با هول زیارتنامه رو دادم به دختره گفتم بیا اینو بگیر بخون.گفت:«نه.من همونو میخوام.»یه خورده گذشت و مامانم اومد .که دختره دادزد:«به مامانت بگو بیاد اینجا بشینه.جا خالیه. به مامانم گفتم.مامانمم اومد نشست و از تو کیفش یه بیسکوئیت داد به دختره.دختره با پررویی گفت:نمیخوام.مامانم اصرار کرد.دختره گفت:«ببین اول تاریخش نگذشته؟!خنده م گرفته بود.عجب رویی داشت این!!خلاصه گذشت تا اینکه دیگه میخواستیم بریم که مامانم به دخترره گفت چقدر عصبانی هستی تو!!دختره گفت:«به توچه!!وقتی از کنار مامان دختره که داشت قرآن میخوند رد شدم باحرص بهش گفتم:«خانم لطفا یه چیزی بده بچه ت بخوره تا اینقدر پاچه نگیره...پی نوشت:دختره ۵سالش بودOo. 

Bahar alone^_^ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۲ ۳ ۰ ۲۶۲

نظرات (۳)

  • تبارک منصوری
    شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۱۰
    گناه داره لابد مریضی خاصی داشت.
    وقتی داشتم اولاش رو میخوندم یه دختر 17 18 ساله رو تصور کردم :)

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۰ شهریور ۹۵، ۱۳:۴۲
      منم از عمد اینطوری نوشتم
  • رضا مرادی
    شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۲۹
    آره منم فک کردم سنش زیاده !
    حرفت به مامانش عالی بود :d
  • بهار :)
    شنبه ۲۰ شهریور ۹۵ , ۱۳:۴۰
    سلام 
    داستانت منو یاد خاطره دختر عرب نجف انداخت ...
    دختره 9سالش بود ...
    همین ویژگی‌های که گفتی رو داشت ...
    البته عصبانی میشد خیلی خشن تر عمل میکرد البته با من نکرد ولی با بقیه کرده بود...
    علت را جویا شدند ببینن این چرا اینکارو میکنه فهمیدن دختره بیماری اعصاب داره آوردنش 
    عتبات عالیات بلکه امام حسین شفاش بده...
    بنظرم دختر داستان شما هم احتمالا مریض بوده نمیشه گفت چون خیلی لاغر بوده این شکلی 
    شده. همیشه ما یه چبزی می بینیم که رو است در حالی که ممکن یه چیزی خلاف این رو 
    باشه که ما نبینیم:)

    درضمن زیارت قبول :)

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۰ شهریور ۹۵، ۱۳:۴۶
      چمیدونم والا.اما تیز وبود وریز!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

نویسندگان