تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


گویی با خودم قهر بودم.اینکه کل انروز بقول مادر:«پاچه میگرفتم!»...شاید هم واقعا سگ صفت هستم وخود بی خبرم! شب را رفتیم جمکران بهمراه خانواده ی گرامی.بعد هم در یکی از پارک های ان حوالی بساط برچیدیم‌.گرچه حال من یکی همچون پسری نا امید از زندگی بود.همان حالی را داشتم که فردی خود کشته دوسه روز قبل از وداع گفتن با دار فانی داشته باشد...همان حال مزخررف افسردگی.اما برای من بی بهانه بود!من نه شکست خورده بودم و نه دگر هیچ!فقط کلافه بودم... از یکنواختی زندگی به ستوه امده بودم.همین بهانه تراشی ها کافی بود تا لبهایم بسوی پایین امتداد بیابند و یک جفت از همان غم های نایاب دراعماق چشمانم ظهوور پیدا کنند.با بستن در خانه پشت سرم.غم نهانی درون دلم دو چندان شد.حس کردم در امید و سر زندگی را تا به ابد بروی خودم بستم.چرا حالا که کوچه چراغانی بودو هیئت خانه همیسایه مان برپا...حالا کهولادت بود..چرا من در اوج غم بسر میبردم؟!شاید اگر انرا نیز بحساب بخت و شانس گندم میگذاشتم میشد یکجورهایی قضیه را برای خودم فیصله داد.صدای شور وو مولودی درست از خانه همسایه روبه رویی می امد و صدای بچه ها که عجیب خوشحال و شاد بودند.و همگی تا ساعتهای ۱۲شب دور هم روی پله ای نشسته بودند و باهم حرف میزدند..چرا من بینشان نبودم؟..از اول هم نبودم.چون هیچ دوستی با هیچ کدامشان نداشتم.یعنی دلم نخواست که ندداشته باشم.اما انشب عجیب دلم پذیرای یک جمع دوستانه مینمود.و انگاه بر خود لعنت فرستادم «خودم کردم که لعنت بر خودم باد»سعی کردم برای عوض شدن حال و هوا هم که شده ان هندز فری های لعنتی را بچپانم توی گوشهایم.اما فایده نداشت...صدای خنده هایشان بسی بلند تر از تصور من بود.انقدری گوش دادم تا بالاخره همه شان رفتند.یادم افتاد مسواک نزدم.یک بدرک بلند نثار عذاب وجدانم نمودم و خوابم. برد.نیمه های شب  با صددای خواننده ای -دیووانه-و صدای کف و سوت وو جیغ و صدای یک عده پسر جوان از خواب پریدم.اول فکر کردم هیئت روبه رویی ست! اما. بعید بود هیئتی به این مذهبی انهم نصف شب!!چنین شوری برپا کند.با صدای خواننده و نور چشمک زنی که توی حیاط افتاده بود تقریبا خواب از کله ام پرید.بعد از اینکه متوجه شدم ددر همین نزدیکی عروس و دامادی مستقر شده اند وو این. شور وبساط بمنزله ی اغاز زندگی مشتررکشان است سعی کردم بخوابم...اما حیف که غمی وحشتناک تر از قبل به وجودم چنگ می انداخت!!غم شکستی شاید در اینده انتظار مرا میکشید...یک شکست عشقی!  پ.ن::رایان خان.

Bahar alone^_^ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۸ ۶ ۲ ۳۵۹

نظرات (۶)

  • ❥ آراگل ❥
    شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۱۱:۰۳

    اخی :)

    ایشالا :)

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۷ شهریور ۹۵، ۱۱:۰۴
      ممنون.عروسی خودتوون ایشالا:-)
  • ماجده ◕ ‿ ◕
    شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۱۱:۴۱

    چرا آخه؟؟؟!!

    مگه شما میرید مسافرت بهتون خوش نمیگذره

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۷ شهریور ۹۵، ۱۱:۵۱
      اخرین دفعه ای که رفتم کل سفر دل درد شدید و حالت تعوع و سرگیجه داشتم.تاززه حساسیتم داشتم.هوام گرم بود.بدجورم خوابم میومد ولی نمیشد نشسته خوابید که...
  • ماجده ◕ ‿ ◕
    شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۵

    منم حالت تهوع داشتم

    خوابمم میومد

    تازه کلی هم تیغ توی دست و پام رفت

    همشم دو روز و ی شب اونجابودیم

    اونجا هم ی بار ناهار آب گوشت خوردیم

    دلم درد گرفته بود

    لامصب دست شوییشم دور بود

    ولی خوش گذشت

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۷ شهریور ۹۵، ۱۲:۲۶
      تو دیگه کی هستی!!!اینهمه بلا سرت اومده میگی خووش گذشت؟!!
  • ماجده ◕ ‿ ◕
    يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵ , ۱۳:۰۸

    تازه ی چیز خیلی بدتر هم اتفاق افتاد

    موهامو تا شانه ام زدم:/

  • ماجده ◕ ‿ ◕
    يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵ , ۱۳:۰۹

    ولی بازم میگم خوش گذشت

    همینکه توی خونه نباشی همش ...عالیه

    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲۸ شهریور ۹۵، ۱۳:۱۵
      اینو خوب اومدی..چون هیچی بدتر از حصار چاردیواری نیست!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

نویسندگان