تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


داشتم فکر میکردم که خوشم می آمد یک هیولای گنده می آمد از موهایم میگرفت وپرتم میکرد تو قفس شیشه ای وبعد هر دو روز یک بار یه تکه کاهوی پلاسیده میچپاند تو خرخر ه ام؟

هر موقع هم که از کنار قفس ام رد میشد بهم میگفت:«چندش چسبوک:/»

تازه اسمم را هم میگذاشت اسلو!:¶

+الان معلوم نیست اسلو کدام گوری دارد میخزد!

لای علف ها؟ روی جاده خاکی؟

#حیوان_ها_را_ به _حال_خودشان_رها_کنیم.

پ.ن:«اسلو رفت همانجایی که جایش بود!»

امضا:«بهار در فراقش:))»

Bahar alone^_^ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۶ ۵ ۶ ۴۰۵

نظرات (۵)

  • آرزو ﴿ッ﴾
    شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶ , ۱۹:۰۹
    آخی در فراق!
    دوتا مرغ عشق داشتیم، مامانم کجدان‌درد شد. یه‌روز آزادشون کردیم ولی من فکر می‌کردم عین برنامه‌کودکا دوباره برمی‌گردن روی یکی از درختای باغچه لونه می‌سازن، فسقلیا رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن:/ :))
    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲ ارديبهشت ۹۶، ۲۰:۱۰
      بدترین قسمتش این بود که رفت تو لاکش و بیرون نیومد:((
      :)))
  • خانومِ حدیث :)
    شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۰۵
    چه کار خوبی کردی بهارجان ^__^
    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۲ ارديبهشت ۹۶، ۲۰:۱۱
      بالاخره گناه داره.مسئولیت داره.باید اینکارو میکردم:)
  • آرزو ﴿ッ﴾
    يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶ , ۰۱:۲۰
    کجدان آخه!؟😂 اولشم اشتباه نوشته‌بودم، مثلا اصلاحش کردم!
  • ஜ miss fatemeh ஜ
    يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶ , ۱۳:۴۰
    چندش چسبوک؟؟؟
    آورین که آزادش کردی :))
    خداییش خودتم جاش بودی حس بدی نداشتی؟ :/
    • author avatar
      Bahar alone^_^
      ۳ ارديبهشت ۹۶، ۱۶:۰۰
      با اینکه ازش بدم میومد ولی الان دلم براش تنگ شده:(((
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

نویسندگان