خسته ام از چیزی که میخواهی باشم.
من خودم را همینطوری بیشتر دوست دارم!
من بدی هایم را دوست دارم چون بخشی از من اند!
این اشکالی دارد؟!تظاهر کردن دردناک ترین نسخه ای بود که میتوانستی برایم بپیچانی.مرا بگذار تا در بدی هایم غرق باشم.رهایم کن تا به بد بودن ادامه دهم...انقدری که تو بشوی آدم خوبه ماجرا!
اینطوری ناچار نیستم تا همه ی زندگی ام را صرف کاری کنم که نمیخواهم و نمیتوانم.قضاوتم نکن.تو که میدانی وجدانم بیدار است!
و درست بعد از هر غلطی که میکنم بر میخیزد وهوار میکشد.برایم گردن کلفت میکند.تک تک صحنه های خبط م را می آورد جلو چشمهایم.تو خودت را خسته نکن!او مرا قضاوت میکند!
گاهی غریبه ها خوب متوجه ات میشوند.چون از دور نظاره ات میکنند.
بقول یک غریبه:اهمیت دادن داره تورو نابود میکنه!
Chees for english Queez:|
امضا:«بهار اصلاح نشو!»
تلاشهای بی ثمر ام برای خویشتن شناسی تنها یک حقیقت تلخ را کف دستانم گذاشت.و من ماندم تا انتخاب کنم که میخواهم با آن کنار بیایم یا برآن غلبه کنم.
با آن چشمهای مرموز که خباثت در عنبیه اش می لولید بهم نگاه کرد و نعره کشید که بد بودن را دوست دارد.ثابت کرد که از بدجنس بودن لذت می برد.شهوت را می پرستد و خشونت را تحسین می کند.
من اینها را میدیدم وتنم به رعشه می افتاد.چرا که او،همان"خود" من بود...
همان بخش تاریک وجود من..همان بخشی که همه ی ما داریم وانکار کردنش مضحک است.
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر*
هر شخص همانطور که دست راست وچپ دارد،شخصیت بد وخوب هم دارد واین دو دقیقا در کنار هم در وجودت نهفته اند.و این تویی که تصمیم میگیری که با کدام کنار بیایی و از کدام بهره ببری!
هر که گرگش را در اندازد به خاک،
رفته رفته میشود انسان پاک
وآن که از گرگش خورد هر دم شکست،
گر چه انسان می نماید،گرگ هست*
هیچ کجای بدن ما دکمه ای بنام badوgoodوجود ندارد که لازم باشد فشارشان دهی.
تو گاهی فقط چشمهایت را میبندی و میخواهی که بخش متروک وجودت آزاد شود.
وآن که با گرگش مدارا میکند
خلق وخوی گرگ پیدا می کند*
و این دکتر هاید فرصت طلب از قفس بیرون میجهد و طناب میپیچد دور جکیل وآنقدری فشارش میدهد تا خون بالا بیاورد وبا صدای خورد شدن استخوانهایش حال میکند.
مردمان گر یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما ورهبرند*
وحالا این وظیفه ماست که قبل از هر کاری یک چراغ قوه برداریم و بیفتیم به جان خودمان وآنقدری بکاویم تا بخش تاریک وجودمان را پیدا کنیم و بعد یاد بگیریم که چگونه کنترلش کنیم .چیزی بنام بدی مطلق یا خوبی مطلق صحت ندارد.
همانطور که ما هم به دست چپ نیاز داریم و هم دست راست!
گرگهاهمراه وانسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟*
*:فردون مشیری.
یاد تو اگرچه بهترین سرود زندگی ام بود اما بهای نواختنش آنچنان گران تمام شد که داوطلبانه میدان را بدرود گفتم وبرای بار دوم تنهایی ام را به آغوش کشیدم!
آن هنگام که دریافتم با تو بودن وتورا خواستن ذهنم را از خودم دریغ میسازد و تورا نیز حیف!
مصلحت،بدترین تصمیمی ست که میشد گرفت!
ما هردو برای هم زهریم و من برای تو بیشتر!
امضا:بهار مصلحت اندیش زهرمار.
پ.ن:اسکرین شات از گوشی خودم نیست!من تلگرام ندارم:دی(اشاره به علامت تلگرام بالای صفحه:/)
هر جوری دارم حساب میکنم میبینم هنوز خیلی تا افطار مونده:|
امضا:شیره ی معده ی بهار.
پ.ن:شکم پرست نباشیم!:|
دست بیدادگر تقدیر مرا میدواند بدنبال هیچ!
مغز نحیفم را در پی حل معمای تاریکی،در کنج این خانه ی خاک گرفته به هیجان وا میدارد! آنگاه که دیگر برگی روی درختان نفس نمیکشد.و رفتگری پیر با جاروی دسته بلندش جنازه های پاییز رنگ رابدنبال خود روی آسفالت کهنه خیابان میسابد وبا هر حرکت صدایش تا مرکزی ترین نقطه ی سلولهای مغزم فرو میرود واین آشفتگی تهوع آور را تشدید می بخشد.
از آن وجود پر اشتیاق،تنها یک فصل باقی مانده.با تمام عصر های ابری اش!
انگشتم همراه میشود با رد اشکها روی گونه ام.و کنجکاو است بداند به کجا خاتمه میابد این جاده ی نمک زار؟ ودر آخر..نگاه روی زمین ثابت میماند...
اشکها روی زمین میچکند؟○_°
حتی سهم من نیست آن قطره اشکی که درد ناشی از روح له شده ام بوجودش آورده!
یک عمر کلاه سرم رفته بود که فکر میکردم بدترین اتفاق ممکن،تنها شدن بواسطه ی اطرافیانم بوده...
بدترین احساس لحظه ای شکل میگیرد که متوجه میشوی خودت،خودت را رها کرده ای و تنها گذاشتی تا برای همیشه حیران بماند!
شاید وقتی مرم یک نفر تفاوت بخرج دهد و بجای تاریخ تولد وعلت مرگ،روی سنگ قبر بنویسد:او خودش را گم کرده بود.