تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


۲۱۷ مطلب توسط «Bahar alone^_^» ثبت شده است

+گویا  امروز  پا به دنیا نهادم:)

++ بماند اینکه جروبحثم با مادر سراینکه ۱۵ساله میشوم یا شانزده ساله...به هیچ جا نرسید!

یکی دقیق حساب کنه مارو از این بهت در بیاده لدفا...مرسی اه!

بشنوید:)

امضا:«بهار بهمنی:دی»

کیک تولد

پ.ن:«شما را بجان وای فایتان... (چون خیلی براتون مهمه!!) پست وکامنت هارا با اهنگ بخانید ..مرسی اه:/



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۰۳ ۶۳ ۱۴ ۱۳۵۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۰۳ ۶۳ ۱۴ ۱۳۵۲


من اشک نخواهم ریخت..این بغض خدادادیست،عادت بخودم دارم...افسرده گی ام عادیست:))

حوصله سر بر است،که خیلی صاف روی صندلی هایی خیلی سفت بنشینی وگوش جان بسپاری به سخنان اینگیلیش وار تیچر والحق که به برکت حواس پرت وذهن مشوش هیچ نفهمی!

دیگر نتوانی«ترق،توروق»آدامس بترکانی و به باد کردن نخود گونه وبی صدایش کفایت دهی..

وآنقدری توی دهنت نگهش داری که دهنت گس شود ودر آخر مجبور شوی خیلی بیشعورانه آدامس را یک جایی پشت مشت های صندلی جاد دهی:/و اصلا بروی خودت هم نیاوری!

مادرم فکر میکند عجیب یعنی  همان کیک هایی که دختر خاله اش میپزد وعکسش را میگذارد توی گروه تلگرام پزش را میدهد..

پدرم فکر میکند عجیب یعنی حقوقش را یکماه بیندازند. عقب!

بنظر برادرم عجیب یعنی،نت البته پر سرعت همسایه رمز ندارد!!

علی فکر میکند عجیب یعنی نوشته هایی که توی دفترم میبیند ونمیتواند بخواندشان!

اما بنظر من،عجیب یعنی اینکه بروی توی کلاسی که۲۰تا دانش آموز دارد دقیقا با کسی دوست شوی که علاوه بر ماسک دائم برصورتش آنقدری مقنعه اش را جلو کشیده که چشمهایش بزور دیده میشود..والحق که عجب چشمهای قشنگی دارد!!با دختری که روی دست ها وروی مچ اش زخم هایی شبیه زخم سوختگی به شکل دایره دارد وبعد کشف کنی یکی از همین زخم ها بالای ابرویش هم هست!!

عجیب یعنی جلسه بعد چطوری دوستم را پیدا کنم وقتی نمیدانم دقیقا چه شکلیست؟!

وعجیب تر اینکه دختر از سرما خوردگی ماسک نزده بود روی صورتش!

امضا:«بهار عجیب!»

اهنگ


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۰۱ ۱۲ ۱۵ ۳۹۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۰۱ ۱۲ ۱۵ ۳۹۹


پلاسکو...:((

پ.ن۲:چرا من همش به پلاسکو میگم پیکاسو؟:|||اصن نمیتونم ... هی یادم میره://


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۳۰ ۲۴ ۶۲۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۳۰ ۲۴ ۶۲۴


یه چالش بود انگار!از وبلاگ still.blog.ir

 سه  شنبه ها با موری،چراغ هارا من خاموش میکنم!خانه ام ابریست...این است انسان..عادت میکنیم!!

دریافت

(ماشینه رو از تو لپ لپ زدم:دی)


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۲۱ ۱۰ ۶۲۰

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۲۱ ۱۰ ۶۲۰


+میگم بیاید... بیخیال شیم!

آهنگ

امضا:«بیخیال!»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۱۲ ۲۵۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۱۲ ۲۵۴


همیشه فکر میکردم باید یکی پیدا شود که پیر باشد مثلا ..تجربه اش هم زیاد باشد!بعد بنشیند بهم بگوید راز خوشبختی فلان،بهمان!

ولی افسوس که پیرهای فامیل واشناهای ما انقدر پیر وضعیف اند و در بستر بیماری افتاده اند که‌...:|

فکر میکردم همیشه یک اتفاقی می افتد که باید کوله بارت را ببندی وبروی به یک سفر ماجراجویانه... اما هیچوقت چنین فرصتی پیش نیامد!

فکر میکردم  «فردا»که بیاید همه چیز درست میشود!تصورم از فردا خیلی قشنگ ورویایی بود...توی «فردا»هیچوقت ناراحت ودپرس نبودم...اما نمیدانم چه شد که این شد..که نه خبری از آن پیر باتجربه هست ونه سفری در کار عسد ونه خنده ای مینشیند روی لبهایم...فقط هی گذشته ام کوبیده میشود توی سرم و آینده را نشدنی جلوه میدهد..مانده ام میان گذشته ای دردناک وآینده ای مبهم!

و عمر همینطوری بقول جناب ن ،«نفله»میشود...

و یک جایی در ذهنم این گذشته معلق وتمام نشدنی مانده‌...

حس آدمی را دارم که فیلمی را نصفه دیده رها کرده!...

حس کیکی را دارم که نیمه پخته از توی فر بیرونش آورده اند ورویش را با خامه وشکلات تزئین کردند...

+همیشه ادمهایی وجود ندارند که راه را نشان دهند...

++ هر فردی که توی فامیل میمیرد ...هرر بار که برای تشییع جنازه میرویم سر خاک... بیشتر به فکر می افتم که مرگم دارد نزدیک میشود...یک حسی بهم میگوید خیلی عمر نمیکنم..

+++این روزها انقدر درگیر دنیا شدیم که پاک اخرت یادمان رفته‌...

++++الا بذکرالله تو،تطمئن القلوبمان/روشنی از جانب تو،سیاهی از غرورمان...

امضا:«.بهار پاییزی»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۱۶ ۷ ۳۵۵

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۹ ۱۶ ۷ ۳۵۵


داشتم امارو چک. میکردم ...دیدم یکی از طریق ادرس زیر اومده وبلاگم://

ش وبووهششش

:///

شهرت تا این حد؟!:|

پ.ن:«ربط اون کلمه پرمفهوم با اسم وبمو نمیفهمم»

امضا:«بهار شگفت زده!!»

پ.ن:«کمپین کتابخانه امید»

این وبلاگ



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۸ ۱۱ ۱۳ ۴۰۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۸ ۱۱ ۱۳ ۴۰۸


وقتی انگشتانی روی صفحه ی پیانو حرکت میکند..پیچ ووتاب میخورد وفشار می آورد

رقص-انگشتان-روی-دکمه ها:))

اینجا

:))قشنگ از میزان فعالیتم معلومه امتحانا تموم شده یا بازم پست بزارم؟!!

بی ربط نوشت:«قشنگ هرچهار فصل رو توی یک روز میشه تجربه کرد!صبح پاییز،ظهر تابستون،بعداز ظهر بهار،شب زمستون:))قم عسدد دیگر...://

+از نتایج سپردن یک خونه خالی به یک عدد پسر مجرد،خراب شدن ۱۶تا از دوستاش در اقصی نقاط خانه(رو مبل،روتخت.اتاق.اشپزخونه.راهررو.کنار مودمو...)وپیدا شدن۳۴عدد لنگه جوراب بی صاحاب و چند متر ناقابل سیم درهم تنیده که گویا روزی هندزفری بودند:/و یافتن۱۱عدد فندک(از هر رنگ)زیر قالی..سوختن دو سه جای قالی و بوجود امدن  اندازه یک قابلمه بزرگ پوست تخمه توسط دندانهای محکم این قشرر بیکار جامعه می باشد:)

+خیلی دلم هوس خیاطی کرده بود ولی دریغ از پارچه درست وحسابی وچرخ خیاطی!خلاصه با همون نخ وسوزن ومازاد پارچه های چادری والده کنار اومدم دارم برای«پو»علی دامن میدوزم:دی


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۶ ۱۴ ۱۴ ۳۴۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۶ ۱۴ ۱۴ ۳۴۴


یک روز صبح مادرم بزور از رختخواب کشیدم بیرون همان مانتو شلوار سرهم صورتی با یک مقنعه سفید اتو کشیده بهم پوشاند وبعد از هزار قربان صدقه رفتن فرستادم که بروم یک جایی بنام مردسه...تا خاندن ونوشتن یاد بگیرم!

وقتی رسیدم مدرسه دیدم که ای وای!چرا همه ی بچه ها لباسهایشان دقیقا عین مال من هست؟؟حالا برگشتنه که مامان دنبالم می آید چطوری مرا بین اینهمه بچه که«لباسهایشان دقیقا عین مال من است»تشخیص دهد؟

یک خورده که گگذشت یک خانومی آمد وهمه را پشت سرهم کردوفرستاد توی یک اتاق که بهش میگفتند:«کلاس!»البته که خیلی هم بیریخت واز مد افتاده وبی کلاس بود:/

بعد مجبورمان کردند بنشینیم روی یک صندلی هایی که خیلی سفت وتنگ بودند...من میخاستم مقنعه ام را دربیاورم چون کله ام داشت زیرش می گندید ولی خانوم معلم چپ چپ نگاهم کرد ویکی از بچه ها هم بهم خندید...من هم برایش زبان درآوردم ولی معلم عصبانی شد وگفت:«برو دفتر!»

من نفهمیدم که چطوری بروم«توی دفتر»!

از کلاس بیرون رفتم...یک پیرزنی را دیدم که. داشت از درد کمرش مینالید .بهش گفتم:«میدانی چطوری میشودد رفت توی دفتر؟!»اوهم با دستش به در اتاقی اشاره کرد...من نمیدانم کجای آن اتاق شبیه دفتر بود://

گذشت ویکماه از مدرسه رفتنم میگذشت ومعلم هر روز بهمان خاندن نوشتن یاد می داد..یعنی سعی میکرد که یاد بدهد چون من هیچی نمیفهمیدم...بعد معلم اه میکشید ومادرم را میخاست...مادرم هم که می آمد بدروغ بهش میگفت:«من اینجا انگار برای بچه شما گل لگد میکنم!»

ای اوف بر دروغگویان:|

پ.ن:«خاطرات یک کلاس اولی:))»

امضا:«بهار اول»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۶ ۱ ۱۱ ۴۹۴

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۶ ۱ ۱۱ ۴۹۴


توی این ۱۵سال عمرم..هیچ کسی را ندیدم که با حرفهایش..نگاهش.لبخندش!آرامش ولذت را بهم تزریق کند..آدمهایی که دور برم بودند همه گی با آنچه انتظار داشتم فرق میکردند..فرقی غیر قابل گذشت!

واینطور شدکه پای آدمهای خیالی به زندگی ام باز شد...

این شد که اکنون اینقدرر حال خودم را هم نددارم..

این شد که دلم میخاهد بگریزم از همه جا!


ازهمه چیز...

بروم یک جایی که هیچ دوپای خبیثی نفس نکشد..هیچ دروغی ساخته نشود!

جایی که آدمها نروند زیر ذره بین وباهم. مقایسه نشوند...

جایی که هیچ بهترین وبدترینی وجود نداشته باشد..

آدمها ففط نفس شان را بکشند..غذایشان را بخورند..لبخندشان را بزنند..

جایی که هیچ امتحانی گرفته نشود.هیچ مسئولیت وتکلیفی روی دوشت نباشد..

جایی که بتوان زندگی کرد...معمولی!

جایی که هیچ کس اسمت را بلد نباشد وبا همان«هوی!»..«فلانی!»«دختره!»«یارو!»سروته قضیه را یک جوری جمع کند برود...

جایی که««بزرگی»و«کوچکی»معنا ندهد

جایی که مجبورت نکنند...

جایی که بتوان تمام روز را زیر لحاف خروپف کرد:)))

پ.ن:«جایی که آسمانش ستاره زیاد داشته باشد...»

امضا:«بهار گریخته!»




Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۵ ۱۴ ۱۰ ۴۳۲

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۰-۲۵ ۱۴ ۱۰ ۴۳۲


۱ ۲ ۳ ... ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ... ۲۰ ۲۱ ۲۲

نویسندگان