مرگ خیلی اسان میتواند الان بسراغ من بیاید.. اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم... البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبه رو شدم.. که میشوم! مهم نیست..! مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.:)
مرگ خیلی اسان میتواند الان بسراغ من بیاید.. اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم... البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبه رو شدم.. که میشوم! مهم نیست..! مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.:)
خیلی جدی صدام زد... جوابش را ندادم..دیدم بیخیالم بشو نیست.
پانزده تا پله را ظرف دوثانیه «پرواز»کردم!
تکیه داده بود به دیوار و یک چیزی را قایم کرده بود پشتش...من را که دید نیشش باز شد و کتابی را گرفت طرفم:«تولدت مبارک!»
ذوق زده کتاب را قاپیدم ...دیدم رویش نوشته:«داستانهایی کوتاه برای کودکان:/»
پ.ن:«الان داستان پنجمم...:| بزغاله و چوپان مهربان:////»
امضا:«بهار کوچولو:)»
پ.ن: هدیه ها اغلب قرارند مناسبتی را خاص کنند وبرای هدیه گیرنده لحظات پرخاطره ای را بسازند اما گاهی یک هدیه تاثیری بیشتر از اینها بجا میگذارد:) تاثیری که فقط در زندگی هدیه گیرنده باقی نمی ماند!...
پرتقالِ نارنجی رنگ بیان:) یه ایده باحالی از ذهنش تراوید که منم با « اجازه» ازش تبعیت کردم:)
ناشناس هر چی دلت خاست بارم کن:)))
فحش...رکیک.. مکیک..:))
هرچی:|
اصن آرپی جی بردار بزن سولاخ سولاخم کن...والاع:) اگه من اعتراض کردم!
امضا: بهِــــــــارِ ترسان...!!
هر قضیه ای دو بعد داره:))
یه بعد +یه بعد -!
این بسته به ذات خودت داره که بخای از کدوم بعد استفاده کنی:/
امضا:بهار به توان دو!
پ.ن:«شاید حرفم تکراری باشه..ولی لااقل باعث یاد آوری که میشه!»
:|
:|
درسته الان اعصاب درست ندارم ولی لااقل میتونم قشنگ حرفمو خیلی جدی بزنم:|
اقای Yوخانم x!!
شمایی که میشینی وب میزنی:| اره خودت! چرا دوربرتو نگا میکنی؟ با خودتم! چرا فکر میکنی هر حرفیو میشه تو وبت زد؟ چرا عقده هاتو خالی میکنی تو بیان؟ مگه بیان سطل اشغالیه زبونم لال؟ ( مورد داشتیم وخودم دیدم دختره وب زده بود بعد درباره دوست پسر«هاش»!!! مینوشت:| امروز با احسان فلان...با سعید بهمان!)
بعضی بلاگرا که جرئت حرف زدن توی دنیای واقعی رو ندارن میان توی فضای مجازی تخلیه سازی میکنن... جا داره بش بگم: چطوری عقده ای؟
از این گذشته که پستهای بعضیا خیلی بوداره... بعضی بلاگرا هم هستن خیلی خودشونو ادم حساب میکنن..چنانکه میان بصورت یا ناشناس یا خصوصی صاحب وبلاگو میکشن به چار میخ:| وبا نظرات فاقد شعورشون میخان مثلا بگن که : من خیلی آدم حسابی ام واینا!و... تو خیلی احمقی واینا!
بشین سرجات عامو:| برو کشکتو بساب:/
یه چیز دیگه م اینکه... « احمقانه ترین ندای رفتن خداحافظی ست!»( گرچه خیلی از اونایی که خداحافظی میکنن که این وب حذف میگردد ودر وب تخته میکنن به یکماه نکشیده برمیگردن! بجز مترسک که رفت ونامرد برنگشت:((()
پ.ن: متذکر بشم که من هر بار که برای مدتی نبودم بنا به هر دلیلی «خدافظی» نکردم...! خاهشا منتقدان گرامی بصورت خصوصی نکشنم به چار میخ... باتشکر!
پ.ن: در پی پست « اقاگل» و «پرتقال» حتی!!
امضا: بهار شاکی!
تابلو بود سرما خورده:|آب دماغش هرچند لحظه یبار به شکل رقّت باری سر میخورد می اومد پایین و از همون دور برق میزد:/ بعدم فیییییییین میکشیدش بالا:|| این عمل چند بار دیگه م تکرار شد... اعصاب همه خورد شده بود! تا اینکه دیگه تاب نیاوردم و بش گفتم: ببند درِ اون دماغتو:|
اون:|
من:/
درِ دماغش-________-
امضا:« بــــــــــــهارِ تی تاب»