امروز دوباره حال یک بنده خدایی را گرفتم در صورتی که هیچ قصد ناراحت کردن وایضا عصبی کردنش را نداشتم:|
دارم فکر میکنم « در لاک فرو روی» شیوه ی پسندیده ای میتواند باشد؟
اینکه مثل بچه ی آدم سرم را بندازم زیر و به هیچ بشر دوپایی خصوصا از نوع مخالفش نزدیک هم نشوم!
زندگی منفردم را پیش بگیرم و صبر کنم تا عزرائیل جان یک روزی بیاید سر راهم!
یا اصلا چ خوب است برگردم سر خانه ی اول... وبا امید« فردا» ویک « همزاد » و« هم ذات» ادامه ی راه را بتازم!
هر روز صبح یک اتفاق ناگوار تر برایم اتفاق می افتد! جالب نیست؟
هر روز یک آدم بظاهر عادی سر وکله ش در زندگی ام پیدا میشود..خش می اندازد روی روحم وبعد میرود...!
این روزها... بد نمیگذرد!!
خوب هم نمیگذرد!
نه میشود از بدبختی ها نالید ونه میشود بر اساس یک سری دلخوشی جیییغ کشید..
این روزها در عین عجیب بودن... خیلی یکنواخت هستند!
حس ادمی را دارم که مدتی دراز است لباسش را عوض نکرده...!
حس ادمی که هر روز ناهار تخم مرغ میخورد!
+ انگار قسمت نیست که این انتظار لعنتی پایان بیاید!
انگار قسمت نیست بعضی قضایا « پایان» یابند که خیال ام راحت شود...
پ.ن: یعنی به این وضع عادت میکنم؟
+++ بشدت از دلسوزی وترحم متنفرم!
:)))
امضا: بهار عادی از دور!