تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


امروز دوباره حال یک بنده خدایی را گرفتم در صورتی که هیچ قصد ناراحت کردن وایضا عصبی کردنش را نداشتم:|

دارم فکر میکنم « در لاک فرو روی» شیوه ی پسندیده ای میتواند باشد؟

اینکه مثل بچه ی آدم سرم را بندازم زیر و به هیچ بشر دوپایی خصوصا از نوع مخالفش نزدیک هم نشوم!

زندگی منفردم را پیش بگیرم و صبر کنم تا عزرائیل جان یک روزی بیاید سر راهم!

یا اصلا چ خوب است برگردم سر خانه ی اول... وبا امید« فردا» ویک « همزاد » و« هم ذات» ادامه ی راه را بتازم!

هر روز صبح یک اتفاق ناگوار تر برایم اتفاق می افتد! جالب نیست؟

هر روز یک آدم بظاهر عادی سر وکله ش در زندگی ام پیدا میشود..خش می اندازد روی روحم وبعد میرود...!

این روزها... بد نمیگذرد!!

خوب هم نمیگذرد!

نه میشود از بدبختی ها نالید ونه میشود بر اساس یک سری دلخوشی جیییغ کشید..

این روزها در عین عجیب بودن... خیلی یکنواخت هستند!

حس ادمی را دارم که مدتی دراز است لباسش را عوض نکرده...! 

حس ادمی که هر روز ناهار تخم مرغ میخورد!

+ انگار قسمت نیست که این انتظار لعنتی پایان بیاید!

انگار قسمت نیست بعضی قضایا « پایان» یابند که خیال ام راحت شود...

پ.ن: یعنی به این وضع عادت میکنم؟

+++ بشدت از دلسوزی وترحم متنفرم!

:)))

امضا: بهار عادی از دور!


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۴ ۳ ۱ ۱۲۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۴ ۳ ۱ ۱۲۹


امضا: بهارِ عروسک باز!


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۲ ۲۸ ۱۰ ۳۹۱

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۲ ۲۸ ۱۰ ۳۹۱


اینبار هم تقصیر آب وهوا نیست!

اینبار فقط میخواهم«بی صدا» روحم را در جسم دار بزنم!

میخواهم روح کشی کنم!

اینبار هنوز نصف «خود»لعنتی ام کار میکند...

ایندفعه،تمام عکس های گالری ام را حذف کردم...همه وهمه شان را...

همه آهنگ های موسیقی را دیلیت کردم

فقط«away»مانده...

یک آهنگ اشنا که نمیدانم چطوری سر از پوشه ی موسیقیهایم در آورده!مثل یک آلزایمری دارم به مخ ام فشار می آورم ببینم میتوانم بفهمم کی و از کجا این اهنگ لعنتیه دل نواز را دانلود کردم؟:|

وایمیستم روبه روی آیینه...این اواخر نگرانی ام وتردید هایم جان دوباره گرفتند که نکند«موهایم دارند تیره میشوند!»هی پایین موهایم را کنار ریشه موهایم میگذارم و هی نگاهش میکنم...

مادر میگوید فرقی نکرده...

فلانی میگوید تیره شده!

:/

این اواخر دور هرچی دوست ورفیق هست را خط قرمز کشیدم...

من را چه به رفاقت؟

در خانه ماندن را ترجیح میدهم به بیرون رفتن!

بیشترر اوقات هم میروم بالا وخودم را با کتاب مشغول میکنم...

این یک هفته بگذرد...

زندگی جدیدی را شروع میکنم...یک زندگی نو!

باید همه چیز را خنثی کنم...باید خوب تنها باشم..تا بتوانم انتخاب کنم...

چطوری میخواهم زندگی کنم؟!!

امضا:«بهار غوطه ور»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۲ ۱۵ ۲۶۳

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۲ ۱۵ ۲۶۳


یک تو وسط زندگی ام گم شده است!

امضا:«بهار نصفه نیمه:D»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۱ ۱۵ ۲۱۵

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۲-۰۱ ۱۵ ۲۱۵


صبح همونطور که خانم ناظم خبر شکستن پای مستخدم مدرسه رو داد... به این نتیجه رسیدم..: بابا دمت گرم دختر! چقدر تو محبوبیت داری!! نگاه کن! از بین سیصد تا دختر یه نفرم نیست که بشه دوست تو!( بماند اینکه بعضیا اسمشون فقط دوسته:|)

+ نمیدونم کجای اینکه جارو وخاک انداز دستت بگیری و کلاسو محض رضای خدا!! تمیز کنی.. عار محسوب میشه..که بعضی از بچه ها با جمع کردن صورت وهزاران ادا وشکلک از این امر خیر دوری میکنن:|

++ فقط یادتون باشه..خواستید کسی ازتون عکس بگیره..دوربینو ندید دست یه دختر خاله ی خل صفت که وقتی تعادلتون بهم خورده ودارید میخورید زمین ازتون عکس بگیره...اینجوری:

امضا: بهارِ نامتعادل!


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۳۰ ۲۷ ۱۱ ۵۷۷

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۳۰ ۲۷ ۱۱ ۵۷۷


دو روز پیش به اصرار یکی از دوستان،مجبور به خوندن یه رمان رمانتیک(»_«)شدم..

اما خب اونقدرام رمانتیک نبود..به حدی که خورده اعصابی رو هم که داشتم له کرد:دی

داستان درباره ازدواج اجباری یه دختر وپسر وبعد اذیت وآزارهای پسر وهمش دعوا ودعوا!بعد از یه مدتی که این دوتا داشتن عاشق هم میشدن خانواده ها بنا بر علتی مجبورشون میکنن از هم جدابشن://این دوتام مثه دیوونه ها مخالفت میکنن..اما خب! پسر توی راه دادگاه با کامیون تصادف میکنه و... پنج ماه میره تو کما:|

اولین باری بود ازین نوع رمانهای آبکی با نویسنده ای گمنام و آبکی تر:/ میخوندم وقطعا آخرین بار هم بود!

شاید الان که بخام حرفمو بزنم یکی از اون عقبا در بیاد که:«بشین سرجات بچه!»

اما شاید اگه ما بچه ها از حالا یه شب قشنگ مینشستیم با خودمون منطقی حرف میزدیم شاید دیگه اینقدر شکست و ترک واینا رو قلبمون خودنمایی نمیکرد..اگه میفهمیدیم که «عشق»حق همه نیست!که اول باید ببینیم طاقت دوری وجدایی رو داریم...بعد راه به راه عاشق شیم!اصلا عاشق شدن اشتباهه!عشق آدمارو کور میکنه..عقلشونو از بین میبره..عشق به همون سرعتی که بوجود میاد تبدیل به نفرت میشه... قشنگ تر اینه که همدیگرو «دوست داشته»باشیم- چه جنس موافق ویا مخالف-

دوست داشتن اثرش به این زودیا از بین نمیره!دوست داشتن به ما این اجازه رو میده با چشم باز واز روی عقل ومنطق بهترین دوستا و آدما رو انتخاب کنیم...:))

+این رمانهای رمانتیک جوری عشق رو ترویج کردن که حتما باید با کله بری تو شکم طرف بعد سرتو بلند کنی بگی«ببخشید»بعد طرف پوزخند بزنه و رد شه!،تا عشق شروع شه://

++علاقه هیچوقت نمیتونه تو نگاه اول بوجود بیاد!پس لدفا در نگاه اول(از روی ظاهر در واقع)علاقه مند نشید

مرسی اه:))

امضا:«بهار علاقه شناس!:دی»



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۲۸ ۲۳ ۱۱ ۴۰۹

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۲۸ ۲۳ ۱۱ ۴۰۹


یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا آمِنُوا»!!

نه سالم که شد مادرم زل زد تو چشمهایم وگفت:«از حالا به بعد تو بتکلیف رسیدی!»

من آنوقت ها حتی نمیدانستم«مکلف شدن»در معنای لغوی یعنی چه که بخواهم انجامش هم بدهم!

حتی وقتی بدنیا آمدم توی گوش چپم اذان وتو آن یکی اقامه گفتند..بعد هم خاله خانوم بغلم کرد ویک گاز سفت از بازویم گرفت×_×

من فقط از روی وظیفه صبح وظهر وشب نماز خواندم...

گاهی هم از روی شیطنت موهایم از مقنعه ام بیرون امد:/

+امیدوارم موفق شوم «ایمان بیاورم!»

امضا:«بهار »

+ایمان نمی آورید؟



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۲۷ ۲۱ ۸ ۴۲۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۲۷ ۲۱ ۸ ۴۲۸


از همون وقتی که کوچیک بودم واز شبکه دو( اونموقع پویا نبود:دی)انه رو میذاشت مرتب میدیدم:)

بعد رفتم نمایشگاه کتاب:| جلد اولشو نه... جلد دومشو خریدم:) جلد سومشو عید تو هتل خوندم!! طی دو روز ونصفی:دی

از اون موقع به بعد هرچی پول گیرم میومد میدویدم میرفتم کتاب انه رو میخریدم... تا اینکه بالاخره کتاباش تموم شد:// حالا انه ای که دوسال ازم کوچیک بود کوچیکترین دخترش دوسال ازم بزرگتره...

انه بزرگ شد... ومن کوچیک موندم!

و این یه غصه بود...

گذشت و کتاب جغرافیامو نگاه میکردم که... جززیره پرنس ادوارد رو پیدا کردم!!

:))جزیره انه!

از اون موقع اگه یه نقشه کامل وکوچیک جهان رو بزارید جلوم ظرف سه ثانیه جزیره پرنس ادوارد رو پیدا میکنم وبا مداد قرمز یه دایره خوشگل دورش میکشم:)

بماند که الان دوستای دوران ابتداییم اسممو یادشون نیست ولی میدونن من همون «انه شرلی» ام://

مامانم معتقده: من از انه هم خل ترم:))

چون انه رو باور دارم:دی

+ تمام بچگی من توی یه جمله خلاصه شد: انه شرلی...

از یه جایی به بعد من هدف زندگیمو بخاطرش عوض کردم...

این موقرمز حتی عکسش هم با روح وروان من بازی میکنهع...چ برسه به اهنگش:))

امضا: بهاره با«ه» اضافه...:دی

+ چه ساعت ها که با انه حرف زدم ... چه روزها که با وجود خارجیش خیالبافی کردم!

اما الان...تقریبا دوساله که حتی یه سر کوچولو هم بهم نزده!:((



Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۸ ۴ ۲۶۶

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۸ ۴ ۲۶۶


نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم..

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

پ.ن:«بی تو زندگی میگذرد ..عمر هم میگذرد،برو بدرک:¶

امضا:«بهارسیاسفید»


Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۶ ۲۳ ۱۳ ۳۹۸

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۶ ۲۳ ۱۳ ۳۹۸


تنها دانش آموزی بودم که خودم کارنامه مو گرفتم...حس مهم بودن بهم دست داد اصن:دی
دارم به این فکر میکنم چرا ورزش بهم کم داد که معدلمو بشم ۱۹/۷۹:|
:))
امضا:«بهار شاگرد تنبل»
#کتابخونه.

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۵ ۳۱ ۱۵ ۸۸۱

Bahar alone^_^ ۹۵-۱۱-۱۵ ۳۱ ۱۵ ۸۸۱


۱ ۲ ۳ ... ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ... ۲۰ ۲۱ ۲۲

نویسندگان