حالا گیرم که زمین یک دورش را دور خانوم روشن گشت:|
چ فرقی بحال من و تو دارد؟هنوز هم که من همانم....همان!
تو هم...
هع
حالا گیرم که هفت تا «سین»شد پنج تا...
اصلا عید چ اهمیتی دارد جز «بهار»؟!
جز سبز شدن شکوفه روی درخت توت توی حیاط...جز رقص ستاره ها دور ماه...جز لبخند بانوی باد:)
اینبار باید ذهن هارا شست...چشمهارا باز کرد..«بهار»را دید...حس کرد..بو کرد ،لمس کرد!
باید ماضی را ریخت توی فاظلاب:|
باید.. نو شد!نو از لحاظ روحی...نو از لحاظ قلبی...لباس هم باید خرید...جیبهای پدر هارا هم میتوان در پس پله های پاساژ سوراخ نمود...اما قلب چرکین را نمیتوان با پیرهن نو پوشاند...
باید بخشید... آنهایی که با آبرویت بازی کردند وحتی تهمت هم زدند..باید بخشید ودر آن واحد فراموششان کرد:)
گاهی باید «لبخند »زد..
«بهار»که آمد ،دیگر نمیشود در را به رویش بست..که باید پرده هارا پاره کرد ،پنجره ها را شکست،در هارا باز گذاشت،دست در دست بانوی باد رهسپار جاده ای شد که افتاب از لابه لای درختان توسکا،بپاشد به پهنایش...
بهار که آمد،باید«بهاری»شد...
:)))
امضا:«بهاری که بهاری میشود»!
پ.ن:«من سازی ندارم که با بهار کوک کنم... در عوض ،قلبم را کوک میکنم!»
این اهنگ بنظرم خیلی به بهار میومد:))