تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
یک جفت کفشِ جامانده پشت در.


داشتم فکر میکردم که خوشم می آمد یک هیولای گنده می آمد از موهایم میگرفت وپرتم میکرد تو قفس شیشه ای وبعد هر دو روز یک بار یه تکه کاهوی پلاسیده میچپاند تو خرخر ه ام؟

هر موقع هم که از کنار قفس ام رد میشد بهم میگفت:«چندش چسبوک:/»

تازه اسمم را هم میگذاشت اسلو!:¶

+الان معلوم نیست اسلو کدام گوری دارد میخزد!

لای علف ها؟ روی جاده خاکی؟

#حیوان_ها_را_ به _حال_خودشان_رها_کنیم.

پ.ن:«اسلو رفت همانجایی که جایش بود!»

امضا:«بهار در فراقش:))»


Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۲ ۵ ۶ ۴۰۶

Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۲ ۵ ۶ ۴۰۶



حالتی بین گریه و خنده، بین خوابیدن و نخوابیدن
مثل یک مرد خسته ی جنگی با تمام وجود جنگیدن

حالتی منقلب بدون وضو، بی سلوک و سُجود و سجاده
مایعی لای مردمک هایت مثل بغضی که سالها مانده

حاشیه میروی نمیدانی که بگویی چقدر دلتنگی
مثل بازیکنی که مصدوم است، میدوی گاه و گاه می لنگی

بی هوا عشق میزند به سرت، حال خوبی شبیه آزادی...
مثل وقتی که حُکمت اعدام است، و بگویند دیگر آزادی!

ارتباطی عجیب میبینی بین چشمان او و لبخندت
از سر کوچه تا که رد بشود، ناگهان اُفت میکند قندت!

تحت تاثیر یک غزل هستی یک غزل مال فاضل نظری...
انقدر گریه پشت گریه شدی، که نمیماند از غزل اثری!

میروی روی بالکن تنها، تو و آن کِنت های منفورت
مثل یک خوب ِ قهرمان در فیلم، که به بدها نمیرسد زورت

متوجه نمیشوی که چقدر، در بزنگاهِ "من شدن" هستی...
خواستی تا دوباره توبه کنی، بشوی آنچه واقعا هستی
 
خیره بر آلبوم قدیمیتان، و تلقی واژه ی تنها....
مثلا فکر کن که با چشمت، عکس سلفی بگیری از دنیا!

میکِشی درد با تمام وجود، درد این خنده های زورکیَت
میشوی حبس ِبی ملاقاتی، تو و آزادی یواشکیَت

و دلت تنگ میشود به صداش، و زبانی که بعد از این لال است
نصفه شب زنگ میزنی اما، یک فلسطین برایت اشغال است
 
تا که خالی شدی از این احساس، زندگی ات عجیب و مبهم شد
تا که تهران شنید راز تورا، برج میلاد تا کمر خم شد!

نه تو تقصیر داری و نه خدا، بحث شعر و ترانه و سخن است...
تو برو لای یک قصیده بخواب. مشکل از عاشقانه های من است...

محمد مهدی متقی نژاد


Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۲ ۶ ۲۵۶

Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۲ ۶ ۲۵۶


+دم غروب،میان حضور خسته اشیا...

نگاه منتظری حجم وقت را میدید!

#امروز_جمعه.

اللهم عجل لولیک الفرج:))



Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۱ ۱۸ ۳۷۷

Bahar alone^_^ ۹۶-۲-۰۱ ۱۸ ۳۷۷


هنوز خیلی از ابعاد شخصیتی ام کشف نشده بود!

هنوز آنقدری خودم را بلد نبودم!خودشناسی براستی برای تنبلی مثل من سخت بود!همینطور زمان بر و طالب صبر!

این شد که کلا" بیخیال خودم،رفتم سراغ آدمای اطرافم وشروع کردم به معاشرت!:/

دنبال یکی بودم که مرا بفهمد:|توقع داشتم!در حالی که  خودم،خودم را نمیفهمیدم و کوچکترین شناختی از خودم نداشتم!

حدس میزدم!(ازینکارها خوشم می اومد) شخصیت اطرافیانم را حدس میزدم و تصور میکردم..انهم براساس ظاهرشان!

قطعا آن کت قهوه ایه شخصیتی شخیص داشت:||!!

مسلما همان چشم آبیه،قلبی صاف داشت!(اینهارا من میگفتم و براساس همین ها جلو میرفتم!)

حسابی در سرنوشت ام دخیل شده بودم.

خودم انتخاب میکردم چه کسی باید وارد زندگی ام شود!خودم مشخص میکردم که فلانی باید در قلبش را برایم باز بگذارد:/

تیرهام به هدف نمیخورد!:/

هر روز تهی تر میشدم.کم کم داشت حالم از زندگی بهم میخورد!

به آدمهای اطرافم توجه نمیکردم!صرفا احترام و توجهی را که نثارم میکردند میپرستیدم:/

همانموقع بود که فهمیدم،من یک خودخواه ام!

عجیب بود... من یک خودخواه خودنشناخته بود!خودم را میخواستم اما تلاشی برای کشف خودم نمیکردم!

این دو صفت،باعث شد «بیخود»شوم!

بتدریج راه ام را عوض کردم..(اعتقادی به معجزه و آدم شدن ۲۴ساعته ندارم)

دوسال طول کشید ..شاید هم فراتر از آن!

به زندگی شادم مشغول شدم.افسار سرنوشت را رها کردم تا در فرصت مناسب با میل خودش بسمتم بیاید!

زندگی الآنم، خیلی هم خوب هست!

دارم خودم را میشناسم!والحق که من عجب جانوری ام:دی

امضا:«بهار خود شناس»



Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۳۱ ۸ ۳۹۹

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۳۱ ۸ ۳۹۹


+شاید غلط بود اینکه عادت کردیم!

نباید عادت کرد،جنگیدن هم فایده ندارد...گاهی اوقات باید عاقلانه تحمل کرد:))

امضا:«بهار بد عادت!»


Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۳۰ ۱۷ ۲۳۱

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۳۰ ۱۷ ۲۳۱


یک سوالی بود که یکسال در ذهنم خاک خورد. دیروز فکر کردم حالا وقتش رسیده که کار نیمه تمام را تمام کنم!
خدا را چ دیدی !شاید همین فردا با یک ماشین تصادف کردم و درجا مردم!دوست ندارم بدون جواب بروم(گاهی اوقات اینقدر صریح حرف زدن از مرگ.. باعث میشود کمی جدی بگیریمش!)
یکبار پای سخنرانی یک بنده خدایی.. شنیدم میگفت که فقط کسانی لیاقت دیدار امام زمان را دارند که به کمال رسیده باشند.
+ بنظرم این حرفش بیشتر شبیه این بود که به یک بیمار بگویند: هر موقع خوب شدی میتونی دکتر رو ببینی!
خب من الان به امامم نیاز دارم. الان کارم گیرشه... وقتی به کمال برسم دیگه بود ونبودش چه سودی داره؟
امضا= بهار نیازمند

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۸ ۲۰ ۱۲ ۴۳۵

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۸ ۲۰ ۱۲ ۴۳۵


داد زد:چرا کسی به دادمان نمیرسد؟!

دست های عاشقانه تا دهان نمیرسد؟:|

داد زد تمام چیزهای خوب از شما ست!

نان وعشق و گل چرا به دیگران نمیرسد؟

گفت «ای خدای مهربان!به من بگو چرا؟»

حرفهای ما به گوش آسمان نمیرسد؟

گفتم:«آری!آری! اعتراض وعشق حق ماست

حق مردمی که دستشان به نان نمیرسد!

منکران عشق را نگاه کن...تمامشان

عاشق اند وعاشقی به فکرشان نمیرسد!

امضا:«بهار معترض!»


Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۸ ۱۶ ۹ ۴۶۳

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۸ ۱۶ ۹ ۴۶۳


آدمها،جانور های پیچیده ای اند...که هر چه تویشان غرق شوی...نمیشناسیشان که هیچ! 

از «زندگی»سیر میشوی!

+مانده ام خدا،بعد از خلقتت چطور توانست بگوید،احسن الخالقین:|…

+هنوز هم درد دارم! 

واژه هایم غم گرفته اند،میدانم!

زخم...شاید خوب شود،ولی مطمئنا جایش میماند!



Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۶ ۱۸ ۴۰۰

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۶ ۱۸ ۴۰۰


دبیر عربی نمی فهمد چرا در بعضی مواقع(وقتی دونفر  با هم یک حرفی را میزنند)شروع میکنند به مو کشیدن!حتی اگر دو فرد مذکور یکی این طرف کلاس و آن یکی آنطرف باشد!:/(بنا به خرافه ای.اگر دو دختر مزدوج نشده،یک حرف مشابه را همزمان باهم بگویند.هر کسی که ریشه ی موی دیگری را بکشد،همسرش زیبا تر خواهد بود!)

+حتی بنده شخصا شاهد صحبتهای همکلاسی ام با بغل دستی اش بودم که میگفت:«یبار با مامانم با هم گفتیم سلام،...(بقیه شو خودتون حدس بزنید!)»

در همچین مواقعی،اگر طرف مقابل همچین موهایش بیرون نباشد،«به چاک»زدن را به جان میخرد.

(یعنی،حالا که مال من قرار نیست خوشگل تر باشه نمیزارم مال تو خوشگل بشه://)

+میبینید؟دخترها همچین موجودات بفکری هستن:|

++البته باید توجه داشت که مال بنده،از مال خانم ف.م زشت تر عسد:///

الله اکبر!

امضا:«بهاری که مال او زشت تر از مال خانم ف.م عسد!»

+من گفتم که خصوصی نظر ندید،طرف حاضر نیست رمز پستش رو حتی! بهم بگه!



Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۵ ۱۷ ۱۲ ۴۳۵

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۵ ۱۷ ۱۲ ۴۳۵


هفت ساعت تمام منتظر بودم تا نوبتم فرا برسد.

داشتم به خل بودنم ایمان می آوردم که حتی ذره ای استرس هم نداشتم:|

تقریبا سه ساعت،candy crash بازی کردم:))

بیچاره سیستم بازی کم آورده بود..مرحله هاش تمام شد:دی

در این هفت ساعت کسل کننده با نصفی از جمعیت حاضر در مسابقه رفیق شدم.

در آخر هم مجبور شدم «حضار گرامی»را از متن سخنرانی خط بزنم چرا که نفر یکی مانده به آخری بودم که کنفرانسم را اجرا کردم.

یکی از شرکت کننده ها که رفته بود رو سن،بس هول شد گفت:«متاسفانه ما مسلمونیم://»

+جیدا"  عاشق تریبون روی صحنه شدم:))

+slow،از دیروز بیرون نیومده.بنظرتون مرده؟!:/

امضا:«بهار سخنور!»

+انگار نفسهای تو قلیان دوسیب است

سنگین شده ،سرگیجه گرفته ریه هایم!

+شرمنده دوستانی هستم که معترض ان «چرا کامنتای خصوصی رو جواب نمیدی؟»

اگه کاری دارید عمومی بگید.با تچکر.




Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۴ ۱۵ ۱۰ ۷۱۲

Bahar alone^_^ ۹۶-۱-۲۴ ۱۵ ۱۰ ۷۱۲


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۲۰ ۲۱ ۲۲

نویسندگان