صدایم را میبینم که چنگ می اندازد به وجودم در پی سکوت!
روحم را همچون کمربندی بسته،باز میکنم وهلش میدهم که برود!! میگویم:«آزادی!برو گورت را گم کن!»
همراه پسر بچه ای که بادکنک نیلی اش راسپرده به دل آسمان ،مینشینم به نظاره!که تا کجا میخواهد اوج بگیرد؟!چند حرکت عقربه ی ساعت میخواهد وقت بکشد؟
میخندم..به هرچه که دررد است میخندم...به دستای پینه بسته ی تقدیر میخندم..
او هم سرخوش،از زیر شنلش ددفتری ررا نشانم میدهد.زمزمه ای درفضا منعکس میشود وچکش وار میکوبد بر سرم:«برای...توست!!»
میجهم طرفش...دفتر را میبرد بالای سرش...انقدر بالا که چشمانم درک نمیکند فاصله اش را!!
پوزخند میزند!
چقدر دلم میخواست با ریش تراش لبخندش را میریختم بهم°_°
دوباره صدا می آید:«وتو نباید بدانی!»
آه از نهادم بلند میشود:«چرا؟!اون سرنوشت منه...حق منه!!»
مثلا میخواهد دلدداری ام بدهد:«جایش امن است..خیالت تخت!»
و می رود...
من میمانم ویک ذهن گوریده!
وسرنوشتی که در گرو اوست ولی حق من است!
امضا:«بهار ژولیده»
^_^